داستان خودم نیست 🖐
ارسالی 👇
سلام اسمم مریم هست و18 سالمه
داستانی که میخام براتون تعریف کنم را پدرم برام گفته
یک روز یک مرد در حال کشاورزی بوده که می بینه چند (جن که سوار اسب هستند )در روستای ما به جنی که سوار اسب است مادیون سوار می گن
به سمت اون می رن وبهش می گن که عروسی دارن واون مرد رو به عروسی دعوت می کنن و می گن ما عروسی داریم با ما به عروسی بیا
مرد که فکر نمی کرده که اونا جن باشن با اونها می ره وبعد از چند دقیقه به پاهاشون نگاه می کنه متوجه می شه که جن هستند
اونها مرد را به (شیدا)می برند شیدا یک کنده هست که جن های زیادی داره یک غار هست که اسمش را می زارن شیدا
مرد یک عالمه جن را می بینه که عروسی گرفتند
اونها برای غذای جن ها می رن وقچ یکی از اهالی روستا را می یارن ومی کشن و برای کت وشلوار دامادشون هم کت وشلوار یکی از اهالی روستا را برمی دارن
مرد در فکر فرو می ره که اگه به خونه برگشت چگونه حرفش را ثابت کنه
فکری به سرش می زنه و وقتی که قچ رامی کشند دست خود را در خون 🩸قچ می زنه و به پشت کت داماد می زنه
وبعد عروسی جن ها که می خاستن قچ را دوباره زنده کنند وبه همان جا که اورده اند ببرند یکی از دنده های قچ می شکند مرد با چوب برای قچ دنده درست می کنند وجنها قچ را دوباره زنده می کنند
وبه همان جا می برند
مرد هم که می دانست قچ مال کدام اهالی روستا است واز طرفی هم پشت کت داماد نشانه گذاشته بوده خیالش راحت می شه
وقتی که مرد به خونه می ره و می گذره ...
در یک جمع که صحبت از جن میشه مرد اتفاقی که براش افتاده را تعریف می کنه ولی کسی باور نمی کنه
میگه قچ فلان کس را بیارید و بکشید یکی از دنده هاش از چوب درست شده که من درست کردم
میارن می کشن و می بینن یکی از دنده هاش از چوب هست
میگه کت فلان کس را بیارید وقتی قچ را کشتند من دستم را توی خون ها زدم و زدم پشت کت داماد می رن و می یارن و می بینند پشت کت جای دست خونی هست تا باور می کنند 😢🫨👻💀☠
❤️ببخشید که طولانی شد اخه همه چیزش را
توضیح دادم❤️
🩸مرسی که تا اینجا همراهیم کردید
وداستانم را خوندید 🩸