ناراحتم

یکبار امدم ازدواج کنم  یکی از خواهر شوهرام دخالت کرد عقدم بهم خورد بعد کع اشتی کردیم هیچ کدوم از خواهرشو عقدمون دعوت نکرد بعد همسرم مریض شد رفت بیمارستان خواهراش میدونستن مریضه. اون که دخالت کرده بود زنگ زد همسرم جوابش نداد این یکی اصلا زنگ نزد. تا زد و شوهرش فوت کرد همسرم شوهر این خواهرشو خیلی دوست داشت رفتیم قم ختم.بعد به خواهرسدهرم گفتم تشریف بیارید منزل ما اونم گفت تو بیا دنبالم. با اژانس منو همسرم هزینه کردیم اوردیمش.غذا نمیخوره خیلی لاغر شده چند روز پیشمون بود بهمون خوش گذشت تا رفتم باهاش خرید میخواست سوغاتی بخره واسه نوه هاش .من همسرم حقوقش خیلی کمه همه چیزو به این خواهر شوهرم گفتیم که منم مجبورم کارکنم و...پول نداریم.در خرید گیر داد من پول یکی از سوغاتی ها رو حساب کنم منم گفتم حاج خانم پولتون نمیرسه برندارید.بعد گفت من میخوام دوهفته بمونم منم کار دارم یک هفته بخاطر ایشون کارمونو عقب انداختیم گفتم من از شنبه با برادرتون میرم دنبال کا هام.خیلی ناراحت شذ امدیم خونه رفتم حمام زنگ زد گفت به پسرم گفتم فردا بیاد دنبالم گغتم انشالله خیره.وقتی خونم اومد حتی یک جعبه شیرینی نخرید من سه بار منزلش رفتم هربار یا شیرینی خریدم یا هدیه دادم.خلاصه پنج شنبه اون یکی خواهرشوهرم میخواست ناهار بیاد خونمون این گیر داد فسنجون درست نکن فقط چلو مرغ.گفتم من پول ندارم از قبل گردو خریدم و چلومرغ نمیتونم درست گنم وسایلشو ندارم.هی اصرارکرد در صورتی که به اون مربوط نبود.بعد رفت اشپزخانه کل کابینتهای منو ریخت بیرون مرتب کرد .وبعد پسرشوبا عروسشو دعوت کرد دید من ناراحت شدم کنسل کرددرپایان باناراحتی با اژانس رفت خونش.انقدر ناراحت بود انگار ما کاریش کردیم.نظر تو چیه