2777
2789
عنوان

گروه خونی خواهرم😄

226 بازدید | 27 پست

گروه خونیش A هست پدرمادرمO

شماهم به همون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنید؟ 

اینم بگم اهل پرورشگاه اینا نبودن یعنی  ممکنه توی بیمارستان...؟ 

یا بهتره دنبالشو نگیرم😁

من از خرابه ی دل برات گلخونه ساختم! 🌿

مشکلش چیه؟

واکنش بچهای تجربی:

‌سلام...امروز 1404/04/04 ساعت ۸:۴۵ همه چی نابود شده خودم کردم ۱سال به خودم محلت میدم خودمو بسازم تو این ۱ سال دوتا هدف دارم هدف اول کاهش وزنه هدف دوم کنکور ....حالا اگه برگشتم اولین سوال از خودم میپرسم که دیدی تونستی دیدی شد؟پس امروز رو بزاریم تاریخ تولد یه کاربر جدید که قراره همه چی رو از ۰ به صد خودش برسونه ...!

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

چه ربطی داره عزیزم

ربط که داره . اگه پدر و مادر گروه خونیشون o باشه امکان نداره بچه هاشون گروه خونی دیگه ای داشته باشن

وقتی یه بچه داره راه رفتن رو یاد میگیره و دائم زمین می خوره ، هیچ وقت با خودش نمیگه که شاید من برای اینکار ساخته نشدم

ربطی نداره عزیزم گاهی اینطوری پیش میاد

بنیان خانواده رو بهم نزن😑😂

🌾 نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک ۴-۵ ساله‌اش می‌آید. امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه... پاورچین، بی‌صدا، کاملا فضول، رفتم پشت چشمیِ در. بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله... بچه: بعد از اینجا کجا میریم؟ مامان: امروز دیگه هیچ جا، شنبه ها روز خاله بازیه... کمی بعد بچه می‌پرسد: فردا کجا میریم؟ مامان با ذوق جواب می‌دهد: فردا صبح میریم اون جا که یه بار من رو پله هاش سُر خوردم! بچه از خنده ریسه می‌رود... مامان می‌گوید: دیدی یهو ولو شدم؟ بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا... مامان همان‌طور که تی می‌کشد و نفس‌نفس می‌زند می‌گوید: خب من قوی‌ام. بچه: اوهوم... یه روز بریم ساختمون بستنی... مامان می‌گوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.‏ نمی‌دانم ساختمان بستنی چیست؛ ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوب شور هم حرف می‌زنند. بعد بچه یک مورچه پیدا میکند. دوتایی مورچه را هدایت می‌کنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راه پله پیاده‌اش می‌کنند که "بره پیش بچه هاش و بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم". ‏نظافت طبقه ما تمام می‌شود. دست هم را میگیرند و همین طور که می‌روند طبقه پایین درباره آن دفعه حرف می‌زنند که توی آسانسور ساختمان بادام زمینی گیر افتاده بودند. مزه‌ی این مادرانگی کامم را شیرین می‌کند. ‏مادرانگی که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده. مادر بودن که به مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست. ساختن دنیای زیبا وسط زشتی ها، از مادر، مادر می‌سازد. 🌸✏️سودابه فرضی‌پور

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792