امروز دوم اردیبهشت سال ۴۰۴
ساعت ۱۱ و نیم
دوباره مثل همیشه من توی دفتر بیمارستان بیکار نشستم.
حدود یک ساله که از استخدامیم اینجا میگذره.
.
.
حدوو یک ساله که از آشنایی من با سید میگذره.
چقدر زمان زود میگذره. دارم به این فکر میکنم که کم کم داره از فرصت با هم بودنمون کم میشه .... هر چی تو دیرتر بیای لحظاتی که میتونیم در کنار هم از این دنیا لذت ببریم کمتر و کمتر.میشه....
.
.
با هم بودنمون؟؟؟
چه جمله ی عجیبی ....
مگه قراره که اتفاق بیفته؟
تو نمیدونی که اون به تو هیچ حسی نداره، بهت فکر نمیکنه، ناراحت باشی یا نباشی برای اون فرقی نداره؟ نمیدونی اون لحظه شماری نمیکنه برای با تو بودن؟
که اگه اینطوری بود این فرصت هارو از دست نمیداد .....
.
.
دوباره رفتم تو فکر .... یعنی هیچ وقت قرار نیست من و تو ما بشیم، من بشم همدمِ تو ......
همدم؟ همدمِ سید؟ مگه میشه؟
.
.
"اون به تو حسی نداره."
.
جمله ای که سختیه درک کردنش غیر قابل توصیفه .... چجوری با این جمله کنار بیام...
چجوری باور کنم که ما تا همیشه قراره این فرصت با هم بودن رو از دست بدیم ....
یهویی نگاهی به ساعت گوشیم انداختم، یک ربع گذشت و من غرق در افکارم بودم ....
دارم با خودم فکر میکنم که مگه اون چی داره که فکر میکنی دنیا با اون قشنگتره؟
"دنیا با اون قشنگتره"
آره دلیل این حسم رو فهمیدم .... دنیا در کنار تو بودن قشنگتره ....