در هیاهوی سکوتِ بی کسی جا مانده دل
با غم دیرآشنای خویش تنها مانده دل
یخ زده شریانِ شوق و جان رسیده بر لبش
کنج دلتنگی بدون یار و مأوا مانده دل
در میان درّه ی احساس در چنگ هبوط
آدمک سان در هوای عشق حوّا مانده دل
پشت ابر تیره، لبخند امیدش، اشک شد
آرزویش خیس از شرم تمنّا مانده دل
مثل یک تبعیدی از یادِ دوران رفته ای
گوشه ای در انزوای سرد غم، وا مانده دل
پنبه در گوش فلک کرده است دست سرنوشت
درد تنهایی نهان از چشمِ تن ها مانده دل
قلب این متروکه کم کم خواهد افتاد از طپش
زیر پای وعده ی امروز و فردا مانده دل
بی مخاطب، درد فریادش چو پیری رو به مرگ
بی رمق، مبهوت دست سرد یغما مانده دل
نیست غیر از بی کسی همدم نصیبش هر که او
بی خدا در ناکُجا آبادِ دنیا مانده دل
.