این داستان مال من نیست، مال دوستم است. دوستی که دیگه زنده نیست هر وقت بهش فکر می کنم قلبم می سوزه اتیش می گیره خیلی ناراحتم از اینکه نتونستم کاری براش بکنم پشیمونم او علاقه عجیبی و شدید به یک نفر داشت او مرد خواننده بود نمیدونم اسمش چی بزارم بگم عشق بود دیوونگی بود هوس بود چی بود نمیدونم
ولی هیچ وقت احساساتش بیان نکرد هیج وقت از کسی کمک نگرفت حتی پیش من هم ساکت درونگرا بود ولی نمیدونم چه اتفاقی افتاد شب قبل از مرگش یه عکس برام فرستاد زیرش نوشته بود خیلی خیلی دوسش دارم ولی او هیچ وقت نمی فهمی نخواهد فهمید
بهش پیام داد چی شد چه اتفاقی افتاد ولی جواب نداد بهش زنگ زدم گوشی خاموش بود گفتم فردا میرم که ببینمش ولی
به خونه اش که زنگ زدم مادرش تلفن برداشت پشت تلفن گریه می کرد جیغ میزد ناراحت بود صدای گریه هاش هنوز یادمه نگران شدم ترسیدم فورا سوار تاکسی شدم رفتم خونه اش فهمیدم دوستم نرگس دیگه زنده نیست رفته پیش پدرش
وقتی این فهمیدم انگار بهم برق زدن شوکه شدم خشک زدم نمیدونستم باید چیکار کنم انگار زمین و اسمون برای من یکی شد نمیتونستم نفس بکشم داشتم خفه می شدم
فهمیدم دوستم وقتی همه خواب بودند خودش خفه کرد.
الان 6 سال گذشته ولی هنوز بار این درد رو شونه هستش من نمیتونم از شرش خلاص بشم
از 6 سال تا الان خیلی چیزها تغییر کرد هم من هم زندگیم....
این یه داستان کوتاه و خیالی از یه عشق