دو روز پیش سر یه قضیه ای با پدرم دعوام شد خیلی بهش حرف زدم البته حق با من بود ولی پدرم قبول نکرد منم چشمامو بستم هرچی حرف طی این چند سال تو دلم بود گفتم کلی در وری گفتم الان قهرم باهم شدید
الان خیلی ناراحتم
کاش پدرم پدری میکرد برامون کاش یه لحظه فکر من و خانوادم بود
این دو روز که قهرم باهاش هم ناراحتم هم از حرفاش خیلی سوختم گفت مشکلات شما به من ربطی نداره
بیچاره مادرم ۳۰ سال سختی کشیده آخرش این حرف بزنه
من پدرمو خیلی دوست دارم خیلی ولی خیلی بهمون ظلم کرده هیچ وقت حلالش نمیکنم
امشب دلم خیلی گرفته بود اینجا نوشتم یادم نره چی گذشته بر سرم