2777
2789
عنوان

داستان زندگیم

203 بازدید | 18 پست

من جایی زندگی میکنم که ۹۰درصد دخترا قبل از ۱۸سالگی ازدواج میکنن و من ۲۶ سالگی ازدواج کردم

مادرشوهرخواهرم نمیدانم چرا سینه هاشو میداده بالا و میگفته ایشاالله شوهر نکنم...


ازین طرفم عمم ومادربزرگم حس حسادت دارن و همییشه حسودیشون میشه

چندشب پیش رفتم مهمونی عمم خودشو زد و همه شون گفتن تقصیر منه

آخه من کاری باهاشون ندارم

نمیدونم چرا این کارو میکنن؟ انگار من نذاشتم ازدواج کنه

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

چرا همه گفتن تقصیر تویه

گاهی مادر و خواهر آدم میتونن  خیر خواه ک نباشند ...بدترین دشمن آدم هم باشند...... بر عکس همه نی نی سایت ب من کمک کرد اینحا برا من درس زندگی بود مه مغزی داشتم و خوندن نظرات کاربرا مه رو محو کرد کم کم بوس ب همه خانوم گلای اینجا.

به نظرم کسایی که دختر دارن باید برای دتتراشون خیلی ارزش قائل باشن

ولی متاسفانه پدر من همیشه توجمع ضایعم میکرد

غیبتمو میکرد

پشت سرم بد میگفت

برای ازدواج از هرکی خوشم میومد نمیذاشت

برام لباس نمیخرید

پول تو جیبی خیلی کم میداد بهم


همیشه تو دانشگاه سرشکسته بودم چون نه لباس درستی داشتم و نه پولی


اعتماد به نفس نداشتم که برم سرکار

تا بالاخره یکی از هم دانشگاهیام برام کار پیدا کرد و من رفتم سرکار

یه مقداری پول جمع کرده بودم

توی این اتفاقات از یه پسری خوشم اومد و چون اهل دوستی نبودم اومد خواستگاری

متاسفانه هیچی نداشت

ولی برای من خودش مهم بود 

دوسال ما نامزد بودیم تا اینکه قرار عقدو گذاشتن

و من فهمیدم پدرومادرش رفته بودن دعا آورده بودن که مارو از هم سرد کردن....

خیلی ناراحت شدم 

دنیا روی سرم خراب شد

دقیقا یه هفته بعدش شوهرم اومد خواستگاریم

با وجود این اتفاق دیگه دلیلی نمونده بود که با نامزدم باشمو بهم نزنم



مجبور شدم بگم بله

و این بله گفتن شروع تمام اتفاقای بد زندگیم شد...

حالا که ازدواج کردم

مادرشوهرم خیلیییی اذیت میکنه

نصف شب چشامو باز میکردم میدیدم بالاسرمه

یه لباسی میخرم میگه چرا خریدی پسرم پول نداره

میگه هرجا میری باید بهم بگی


پدرشوهرم که رفته به گفته من مادرشوهرمو زدم

قبل از نامزدیم یبار دیگه هم نامزد کردمو میخواستیم عقد کنیم که یهو پسره بهم گفت تا نیای باهام رابطه کامل داشته باشی عقدت نمیکنم

پیش خودش فکر میکرد من کشته مرده شوهرم


منم اعلام کردم که نمیخوامش

سه چهارسال بعد از این نخواستنم یکی از دوستای برادرم به همه اهالی محل گفته بود منو میخاد و بخاطر همین کسی نمیامد خواستگاریم تا یه سال بعدش که اصرار میکرد بیا باهم حرف بزنیم و یه هفته بعدش یه دختر دیگه رو عقد کرده بود و من موندمو یه دنیا تحقیر 



دختردارا من فقط یه درصد از مشکلاتمو گفتم

دختر ناز داره


دختر عزت میخاد

دختر وقتی پیش دیگران احترام داره که شما بهش احترام بذارید


وای از کسایی که به بقیه بی احترامی میکنن و خواب و خوراک بقیه رو خراب میکنن


میگفتی کم میزنی بیشتر بزن دو تا هم از طرف من بزن خودتو


وای ندیدی چی میکرد

خودشو خونین و مالین کرد و گفت نفرینت میکنم


من به شدت بدشانسم

توی جمع ده نفره به من گیر داد

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792