دارم دق میکنم امشب سختترین شب عمرمه فردا میخوام ازخونم برم تصمیم گرفتم پسرمم که دو سالشه جا بزازم پیش شوهرم و خانوادش چاره ای ندارم انگار باید خودمو تسلیم کنم دیگه هیچ چیز برام مهم نمونده ميخواستم خودمو بکشم پدرشوهرم مثل نگهبان اومده که من کاری نکنم
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!! من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه
من خانه ام را پر از رنگ میکنم...پر از عطر زندگی...نان گرم میکنم ...گل میخرم و شعر مینویسم...و باور دارم کلام فروغ را که زندگی یعنی همین بهانه های کوچک خوشبختی .... .
شوهرم خیلی خوب بود اخلاقش خیلی زندگیمون گرم بود تا دیشب مادر شوهرم زنگ زد که وای چیه انقدر واسه بچه اسباب بازی میگیرین روز به روزم بیتربیت تر شده و از این حرفا و یکسره پشت تلفن حرفهایی که منو ناراحت میکرد منم خیلی ناراحت شدم مثل دیوانه ها شدم گفتم به شوهرم بگو کسی حق نداره به بچه من بگه بیتربیت از توهین به خودم میگذرم اما از بچم نه چرا انقدر دخالت میکنه اینارو با گریه گفتم و داد و بیداد خیلی حالم بد بود خیلی اصلا کنترل اعصابمو نداشتم چون واقعا با لحن بدی بعد از این چند سال که عرویشونم حرف زد که دیدم شوهرم بهم حمله کرد و کتکم زد منم یه اس محترمانه برای مادرش فرستادم که چرا اینجوری گفتی و من دوس ندارم به بچم بی دلیل انگ بیتربیت بخوره اینم بگم که گفت تو این دو سال نتونستين بچه تون رو تربیت کنید پس چکار کردید برای من این جمله اونم از کسی که جلوش خیلی رعایت کردم اتو دستش نذم سخت بود بخدا پسرم خیلی عاقل و فهمیدس این عذابم میده
وای چ کار احمقانه ای بخای سر این موضوع قهر کنی بری
اونم بچتو تنها بذاری
خیلی کارت اشتباس
من خانه ام را پر از رنگ میکنم...پر از عطر زندگی...نان گرم میکنم ...گل میخرم و شعر مینویسم...و باور دارم کلام فروغ را که زندگی یعنی همین بهانه های کوچک خوشبختی .... .