بازکن موندم و تردید که به پای بهادربمونم یا باصادق حرف بزنم. زمستون ۸۷بامدرسمون برای اولین بار عام مشهد شدم میدونستم ازش هرچی بخام اولین بار میده بهم.اما انگار زبونم قفل شد.تااومدم بهادرو بخام پشیمون شدم.گفتم بعدامیام میخام حاجتمو.😟سال۸۸که لعنتی ترین سال عمرم بود رسید منو رویارو بمد۳روز اخراج کردن به خاطر دعوا وتنبلی دردروس.
اردیبهشت بود ...درسمم افتضاح.همون رو خیلی ناامید بودم بمن گفته بودن کلا اخراجی نگفتن فقط ۳روز.ساعت تقریبا۱ظهر بود و دیدم پرزدن همسایمون بود فاطمه خانوم به مادرم گفت برای پسرعمویش میخام بیان خاستگاری.منم آنقدر احمق بودم که پیش خودم فکر کردم حتما حکمتی توشه.که دقیقا بااخراجم مقارن شده وبه فال نیک گرفتم🤔😔🤐😒