تو بچگی خیلی تنها بودم.تک فرزند بودم.یه دوست داشتم کلا..سپیده...نوه ی همسایه بغلی مون بود خونشون دوربود وگهگاه میومد خونه مادربزرگش.وقتی میخواست بره کلی دلتنگ میشدم...تا دوم راهنمایی که تقریبا ۱۴ساله بودم.تابستون سال۹۴برای اولین بار بلوغ روتجربه کردم .دلم میخواست به پسرداییم نزدیک شم که اونم سواستفاده کردو نزدیک بود ازم سواستفاده کنه.منم که تا فهمیدم سریعا ازش متنفر شدم.روز اول سال تحصیلی دوم راهنمایی رسید سال تحصیلی ۸۵,۸۶,بازهم مثل همیشه تنها بودم و هیچ کس بغل دستم ننشست.فرداش باناامیدی رفتم سرکلاس که دیدم یه نفر جدید اومده و تنها نیمکتی که جاداشت نیمکت من بود یه دختر تپلو سفید به اسم رویا...روزها گذشت منورویا فوقالعاده صمیمی شدیم برای اولین بار یه دوست پیداکردم.روزهای خوبی بود رویا شده بود بخشی اززندگیم تابستون بعدازکارنامه گرفتن قرار شد برای اولین بار درطول عمرم مسافرت بریم شیراز.یعنی زادگاهم.تواین چن سال کلا یبار عمم فقط اومد تهران خونمون اونم وقتی که کلاس پنجم بودم.رفتیم ۲۰روزهم موندیم وکیلی خوش گذشته اومدیم بعدازاومدن مدام توفکر نوه دایی بابام که اسمش بهادر بود میرفتم بعداز دوماه فهمیدم که عاشق شدم شبوروزم شد بهادر مدام بهش فکر میکردم.خیلی سخت بود