چند روز پیش برادر شوهرم مامانش رو از خونش انداخت بیرون ما بودم. مادر شوهرم فحش داد نفرین کرد . برادر شوهرم خندید هیچ نگفت داشت میامد بالا پاش گیر کرد 8 تا پل رو با سر آمد پایین داشت پرت میشد از طبقه شروع کرد که یکی بیاد نجاتش بده اگر شوهرم نمیرسد برادر شوهرم از طبقه پرت میشد ممکن بود فوت کنه حالا مادر شوهرم همه جارو پر کرده اونا به من زنگ میزنند که چی شده فلان فلان حودود 30 بار از فک فامیل زنگ زدن یک شون آمد خونمون چکار کنم خسته شدم