یکشنبه عروسی برادرشوهرم بود. تو تالار بود و زیاد دور نبود. من برای بچم غذا بردم چون نمیشد با لباس شیرش بدم. طفلک همش بهت زده بود. مامانم هم باهام بود بچه رو برام نگه میداشت. اخر سر رفتم لباسمو باز کردم شیر بخوره ولی حواسش پرت بود زیاد نخورد. بعد تو ماشین گریه سر داد که شیر میخوام. دلم براش سوخت.
حالا هفته دیگه عروسی پسر عمومه، محمدشهر تو باغ
اصصصصلا دلم نمیخواد برم، شوهرم هم بدتر از خودم. بابام هم چیزی نمیگه، مامانم اصرار داره که بیا.
خودم هم دلم میسوزه عروسی پسرعموم نرم، ولی خوب سخته. غصهم گرفته چی کار کنم.