فضای رمان مال قدیم بود
یه پسری بود که داییش خان یک روستا بود البته داییش جوون بودا تازه ازدواج کرده بودیک بچه هم داشت این پسره از یک دختر رعیت خوشش میاد داداش دختره متوجه این میشه یک شب پیداش میکنه تو دعوا ناخواسته میکشش بعدشم فرار میکنه
زن اون خوان هم بعد به دنیا اوردن دخترش که اسمش ماهک بود میمیره مامان بزرگ این پسره*همون دایی* مجبورش میکنه با اون دختره ازدواج کنه بدبدختش کنه که مثلا خون بس بشه
اسم دختره عجیب بود یادم نیست الان
کسی خوندش من اصلا اهل رمان نیستم اما این میخوام