مثه یه کوه بلند
مثه به خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد
با دستای فقیر
با چشمای محروم
با پاهای خسته
یه مرد بود به مرد
شب با تابوت سیاه
نشست توی چشماش
خاموش شد ستاره
افتاد روی خاک
سایشم نمیموند
هرگز پشت سرش
غمگین بودو خسته
تنهای تنها
با لب های تشنه
به عکس یه چشمه
نرسید تا ببینه
قطره قطره
قطره ی آب قطره ی آب
در شب بی تپش این طرف اون طرف
میفتاد تا بشنوه صدا صدا صدای پا صدای پا....