بعد از ساعت ها خودمو راضی کردم که از جام بلند شم و زندگی کنم انقد رو خودم کار کردم و حرفای مثبت به خودم زدم که فقط بلند شم از جام
با کلی انرژی و هدف رفتم خانواده رو بعد از ساعت ها ببینم
همون موقع وقتی دیدم دو تا سگ رفتار تو خونه هستن و من با این انرژی باهاشون حرف میزنم و سراغشون میگیرم اونا به تخمشونم نیست همون موقع عصبانی شدم و دوباره برگشتم سر جام
هیچ انرژی و امیدی از محیط اطراف نمیگیرم همش حرفای خودمه حرفای امیدوارانه که به خودم میزنم
سرنوشت دیگه برام هیچ کاری نمیکنه😑😐