این روزا اصلا حال و روز خوشی ندارم
همین دیشب تا خود صبح گریه میکردم و با تیغی که کنارم بود خوابیدم
فکر خودکشی امونمو بریده
زنگ زدم حرم امام رضا دیشب ساعت دو شب همون تیغ هم دستم ، با همون صدای حرم خواب رفتم
خیلی حالم بده روحی حس میکنم تمام غم دنیا روی دلم سنگینی میکنه
حتی دکترم که چندروز پیش رفته بودم از روی حالات بدنم و رفتارم فهمید چقدر حالم بده و دارم زجر میکشم
بهم گفت با این اوضاع که الان هستی هیچوقت شاید نتونی یه زندگی معمولی رو تجربه کنی و چشم هایش پر از اشک شد برای حالم باوجودی که دکترم آقا بود
الان بابام رو بعد دوماه قراره ببینم
بابام که عامل نصف مشکلات روحیمه نصف شکستامه
نمیخوام ببینمش الان نمیخوام باهاش حرف بزنم
هیچکدوم از روزایی که عذابم داد رو یادم نمیره اصلا
انگار همه چی تداعی شده برام
چجوری باهاش برخورد کنم خودمم نمیدونم
من امسال یه شهر دیگه کنار برادرامم و برای کنکور میخونم بابامم شهر دیگه
آخرین حرفی که بابام بهم زد این بود که تو استعداد قبول شدن رو نداری و هیچ خرجی برای کنکورم دیگه نکرد
تمام هزینه هامو برادرام و مادرم دادن
حتی پول ثبتنام نداشتم ، حتی کرایه خونه ای که هستم داخلش رو برادر متاهلم میده
وقتی به خودکشی فکر میکنم اینا میان جلو چشمام