مینویسم از اینکه چطور عزیزدلم رو یک بار از دست دادم
می نویسم برای ریحانه کوچولوی عزیز تر از جان خواهر
وقتی به دنیا آمدی سعی داشتم مراقبت باشم
دلم میخواست قدم به قدم اولین گام هاتو بشمارم عزیزم
چشمای مشکی بزرگت و مژه های پر و بلندت قشنگ ترین بود برام
وقتی بهت املا میگفتم لذت میبردم از اینکه یاد گرفتی بنویسی قربون دست خط قشنگت
گاهی خطاهاتو خودم درست میکردم عزیز خواهر
ولی زندگی خوب جلو نمیره یه جاهایی
برای المپیاد که تلاش میکردی از ته دلم بهت افتخار میکردم شبا پیش خودم می خوابیدی صبحا پیش خودم پا میشدی
یه وقت هایی میترسیدم از دستت بدم شبا که میخوابیدیم دستت رو آروم میگرفتم تو دستای خودم
آره عزیز خواهر
آره
نمی دونم چطور کنار بیام واقعا نمی دونم امیدوارم اون روح بزرگت و اون دل مهربونت شاد باشه خواهر جانم🖤