راستش یه گرفتاری برام پیش اومده بود که هیچ راه خلاصی نداشت.یعنی هیچ راه حلی جز تحمل شرایط موجود نداشت.مگر اینکه کلا بی خیال همه چی میشدم که در اونصورت ابروم میرفت و مضحکه ی همه ی مردم میشدم
خیلی حال روحیم بد بود.یه روز صبح از بس حالم بد بود تنها راه افتادم رفتم سر مزار داییم.من اصلا یه بار هم ایشونو ندیدم و ده سال قبل تولد من شهید شدن.اما چون سالها مفقودالاثر بودن،موقع بازگشت و تشییعشون منم بودم.
خلاصه رفتم سر مزارشون.اونقدر گریه کردم که حد نداشت.گعتم دارم دیوونه میشم و هیچ راه نجاتی ندارم..واسطه شو پیش خدا که گره از کارم باز شه..دیگه نمیتونم و طاقت ندارم
بعد چند روز اونقدر غیرمنتظره و غیرقابل پیش یه راه گشایش جلوم باز شد که غیرقابل باور بود
الان همه ی زندگیم بر پایه ی اون گشایش بنا شده و مشکلم حل شد