تو زندگیم سختی زیاد کشیدم از وقتی چشم باز کردم …
نتیجه اش اینه که الان تو سن سی سالگی دارم با چنتا بیماری روانی دست و پنجه نرم میکنم …
زندگی برای من به اندازه کافی سخت و تلخ هست …
ازونور مادر شوهرم که کیلومتر ها از من دوره و شاید ماه ها منو نبینه تلفنی به هر نحوی شده میخواد به من ضربه بزنه
یه روز زنگ میزنه میگه دخترم از تو مادر بهتریه
یه روز زنگ میزنه میگه شوهرت چرا تبریک تولد بهت گفته مگه بچه ای
یه بار زنگ میزنه میگه فک کنم برا پسرم غذا درست نمیکنی
یه بار زنگ میزنه میگه شوهرت اگه یه روز مریض بشه فک نکنم تو مواظبش بشی
هرروز یه توهمی میزنه و یه چرت و پرتی سر هم میکنه
این در صورتیه همه میدونن منو شوهرم عاشقانه همدیگرو دوس داریم و برای هم جونمون میدیم
خیلی دلم میخواد بهش بگم من به اندازه کافی دارم با درد ها و رنج هام میجنگم دیگه قدرت جنگیدن با اراجیف تورو ندارم ولی میگم آدمی که میتونه انقدر راحت دروغ ببافه و تهمت بزنه فک نکنم درکی ازین مسائل داشته باشه
گاهی وقتا فک میکنم اگه یه روزی بمیره بار بزرگی از رو دوش من برداشته میشه اما دلم به مرگ کسی رضایت نمیده
بدبخت تر از اونیم هست که بگم خدا لعنتش کنه …
چقدر سخته زن بودن تو جامعه ای که باید از یه زن رنج و عذاب بهت برسه 💔