تازه کارشناسی قبول شده بودم دل تو دلم نبود از خوشحالی انگار توی آسمون شب رنگ دلم ستاره ها اینور اونور نور افشانی میکردن
دقیقا یادمه مهمونی بودم وقتی خبر قبولیم رو شنیدم ی آخییییییيش از ته دل گفتم و انگار ی آرامشی عمیق همه ی جونمو بغل کرد
فکر کن چهارمین باری بود که کنکوری میدادم! تو کلاسمون گیس سفیدی بودم برا خودم
دهه شصتی هستم و البته از اون درس نخوناش و بعد چندسال پشت کنکور بودن و توبه و ندبه از درس نخوندنام قبول شده بودم
برا خرید اول سال خونه ی دادشم بودیم رفتیم بازار گردی و خرید
ی مانتو دیدم توی اولین یا دومین مغازه ک میگفت بیا منو بگیر بیا منو بگیر (کلا معروفم ب سریع خرید کردن)
با ی ذوقی ب مامانم گفتم اونووووو چ خوشگله ...
رفتم و از نزدیک دیدمش اما امان از قیمت گزافی ک داشت...
پروو هم کردم ک چقدررررر ب تنم مینشست و دلبری میکرد ازم
اما عذاب وجدان قیمتش باعث شد زیاد اصرار نکنم
مامان گل تر از برگ گلم ک میشناخت منو گفت همینو برداریم ، داداش حسابگرم گفت مامان این خیلی گرونه
خرید های دیگه اش مونده
مامانم گفت من دخترم رو میشناسم اگر چیزی ب دلش بشینه هیچ وقت چیز دیگه ایی نمیخره
خلاصه ک داداشم نذاشت بخریم
منم واقعا چیزی ب دلم مینشست هیچ چیز دیگه ایی رو نمیخریدم
بدون مانتو برگشتیم خونه
داداشمم ک حرصی شده بود ب بابام گفت آره پرتوقعه دخترت دست گذاشته رو ی مانتو گرون بردمش کل بازار رو نشونش دادم هیچی نگرفت
بابام گفت نخریدین برااااش؟ من همین ی دختر رو دارم چرا نخریدین براش؟ بابا جان فردا میریم میخریش (حالا من چندتا خواهر دیگه هم دارم از وقتی همشون ازدواج کردن همیشه همینو میگفت یا میگفت یکی ی دونم درصورتی ک من ته تغاری و بچه ی نهم خونمون بودم...)
خلاصه ک فردا رفتیم و همون مانتو رو خریدم...
همیشه همین بود
سهم من جدا بود
انتخاب من خاص بود
بابایی نمیذاشت بغضی و اشکی بشم....
حتی وقتی آبجیم مجرد بود شده بود سهم اونو برای من میخریدن ک ناراحت نشم...
و اما حالا
امان از خونه ی شوهر
ک خواسته ی من دل من هیچ اهمیتی نداره
خونه ی بابام آخریا حتی سرویس طلا ک میخواستمم تهش میشد یکهفته تا میرفتم میخریدم
اما حالا...
شوهرم ب تنهایی هرچی ناز پرورده بودم رو از چشام در آورده تقریبا هرچی میخوام به خاطره تبدیل میشه ب ندرت چیزی ب دلم بشینه میخریم آخه تو خونه ی ما الویت های زیادی قبل از من هست ک ب من چیز خاصی نمیرسه
نمیدونم آه آبجیم گرفت منو یا چی