یک داستان حقیقی بگم چند سال پیش دوستی داشتم که هم بازی کودکی من بود چند سال گذشت همین طور که میگذشت شادی هایی هم داشت تا اینکه مدرسه شروع شد من هیچ وقت به کسی نگفتم من ازت بالاترم حتی اگه واقعا باشم اما دوستم حریص تر میشد من هر چقدر هم که بد بود باهاس راه می اومدم و برام مهم نبود این دوستی به قدری جالب و دیدنی بود که معلم ها هم به خاطر من بهش نمره میدادن هیچ کس دوست نداشت ما رو از هم جدا کنه کل کلاس میدونستن من با اون دوستم وضعیت اونا خیلی بد بود از نظر مالی ولی من همیشه کمکش میکردم اگه خوراکی بد میآورد حتما بهش میدادم مگه میشد ندم ؟ همیشه مواظبش بودم باهمه سرد ولی فقط با اون خوب بودم هر کی مارو میدید فکر میکرد خواهریم حتی تو خیابون ها دستش رو میگرفتم اگه آبش تموم میشد براش میریختم یا شده ۳ طبقه پایین میومدم تا براش آب بیارم اگه با بقیه دعوا میکرد من ازش دفاع میکردم اگه از کسی خوشش نمی اومد منم نباید می اومد خوانوادش یک جوری بودن انگار بدون من نمی تونستن دووم بیارن با اینکه هم من و دوستم دختر بودیم به مرور متوجه شدم دوستم داره کار های عجیبی میکنه مثلا تمام ارتباط من با بقیه رو داره ازم میگیره و میگفت فقط باید با من باشی منم چون دوست دیگه ای نداشتم قبول کردم چند روزی که تعقیبش کردم متوجه شدم با بقیه دوسته ولی نمی زاره من با اونا باشم ازش سوال کردم که چرا اینجوریه ؟گفت چون من ساده ام و زود گول میخورم پس آمادگی ندارم منم چیزی نگفتم اما مشکوک بودم بهش بعد یک مدت تهدیدم کرد یک عکس که از یکی از وسایل اتاقم بود اون روز یادمه با تماس تصویری گرفت و اتاقش رو نشون داد ولی چون نتم عجیب بود عکس گرفتم نگو ذخیره کرده بود بعد پاک کردم اون بعد یک مدت پیام هاش رو پاک میکرد و به مادرش دروغ میگفت و همه چیز رو گردن من انداخت و بعد دختره ارتباطش رو باهام قطع کرد من گریه کردم پیام دادم خواهش کردم ولی نه دیگه من رو نخواست و من تنها شدم تا اینکه معلمم این رو شنید گفت بیا با اینا دوست شو تو سر گروهی و من دوست پیدا کردم اما سرد تر شدم نسبت به همه هدفم این بود که در هنگام پیدا کردن دوست مثل من کور نباشید ساده نباشید دقت کنید همه چیز رو بسنجید تا اینجوری پایان ناراحت کننده ای نداشته باشید البته چند روز پیش آبجی کوچیکم دومه انتقامم رو گرفت بهش گفت این فلانی ؟ گفتم آره دوباره گفت فلانی؟ گفتم آره گفت بگیرم بزنمش ؟ چیزی نگفتم ولی آبجیم گفت نه بزار بزنمش که به زور جلوش رو گرفتم حتی خواهرم هم فهمیده بود با من چیکار کرده ولی دیگه زندگیمون جدا شد و من راحت شدم و هم اون ولی دوست داشتم باز باهم باشیم اما دیگه الان فراموش کردم یادتون باشه دوستی چیز با ارزشی نیست مگر با کس خوبی دوست شده باشید حواستون رو جمع کنید