سلام...ظهرتون بخیر...خانوما خیلی ناراحتم...چند وقت پیش مادرشوهرم گفت تو همش درس ت رو گذاشتی جلوت ... حسرت خونه ی پسرم به دلم مونده... منم با وجود شروع امتحانام ... با خودم گفتم خدا رو خوش نمیاد بذا زنگ بزنم واسه فردا شام دعوتشون کنم...خلاصه اول به مادرشوهرم اینا زنگ زدم گفتم بعده اینا زنگ میزنم خواهرشوهرم و برادرشوهرم...گوشی رو که برداشت بعد سلام احوالپرسی گفتم فردا شام بیاین اینجا منتظرم...برگشت گفت به چه مناسبت بیایم...گفتم به هیچ مناسبتی ...بیاین دوره هم باشیم...گفت والا ما یادمون نمیاد بدون مناسبت بیایم خونه ی شما...گفتم خپ خونه خودتونه هر وقت خواستین بیاین ...فردا هم حتما بیاین ... گفت نه لازم نکرده ... نمیایم...گفتم خپ اخه چرا نمیاین؟چی شده که...گفتش یلدا میگم نمیایم یعنی نمیایم به دختر پسرمم زنگ نزن...گفتم هرجور راحتین...گفت خپ کاری نداری خدافظ...
خیلی حالم گرفته شد بچه ها...
هی میگم محل نذار به حرفاش...بی خیال...ولی دوباره یادم میفته دلم میخواد بشینم زار زار گریه کنم...