دلم واسه خودم و زندگیم میسوزه از اینکه هیچوقت به هدچی خواستم نرسیدم همیشه تحقیر شنیدم همیشه تنهایی مشکلاتمو به دوش کشیدم همیشه از درون میشکستم من خیلیدکم حرفم و تنهام شهر غریبم امروز شوهرم خونه بود همش از صیح حرف میزدم از خاطرات میگفتم همش نگام میکرد نفس عمیق میکشید یا خودشو با بچه مشغول میکرد میزد به بیخیالی اخرشم سرم داد زد گفت خسته نشدی چقد ور میزنی رفت تو اتاق درو بست و خوابید خیلی دلم سوخت دیگه تصمیم گرفتم هیچوقت حرف نزنم منو بگو با ذوق حرف میزدم که خونه س مث همه روزا اینم کوفتم کرد همیشه همینه هرچی میشه کوفتم میکنه اخرش کاش مادرم مادری بلد بود الان زنگ میردم یه دل سیر گریه میکردم میگفتم دخترت خیلی تنهاس حداقل تو جدیش میگرفتی