روزی سگی داشت در چمن علف میخورد. سگ ديگری از کنار چمن گذشت. چون اين منظره را ديد تعجب کرد و ايستاد. آخر هرگز نديده بود که سگ علف بخورد! ايستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟! سگی که علف میخورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: من؟ من سگ قاسم خان هستم! سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت: سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ ديگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز يک چيزی؛ حالا که علف میخوری ديگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش... #زمستان بی بهار / ابراهیم یونسی
سوال منم هست تو خیابون چند روز پیش اصلا تاحالا ندیده بودم یه نفر اینجوری نگام کنه با ماشین بود یهو تا منو دید سرشو از شیشه آورد بیاد وایستاد فقط نگاه میکرد چشاش از حدقه زده بود بیرون پلو نمیزد خشک شد سریع رد شدم خیلی نگاه عجیبی داشت هنوز نگاهاش تو ذهنمه چرا با تعجب بود