نمیدونم
احساس کردم طوری که من برای اونا بودم اونا نبودن
تنهایی خیلی چیز مسخره ای
محدود بودن اعتماد به نفس نداشتن
ساده بودن
فامیلم بلد چطور دوست باشه بلد کار بکشه استفاده کنه
من رستوران میرفتیم غذا سفارش میدادیم آخر همه خودشون و کنار میکشیدن حساب کنم
بعد یک بار کسی نگفت امروز تو بیا
کجایی دلم تنگ شده بیا
اونا پیام مبدادن میخایم ببینیمت میایم خونه ات منم رو ابرا بودم یکی ام خونه من میاد
کاش آدم بلد باشه هرجا هرچیزی و نگه
مثل من که بهشون بار ها گفتم تنهام
که خانواده همسرم هیچ رابطه ای باهام ندارن اونام انگار لطف بزرگی میکردن میومدن دیدنم منم به همین قانع بودم و تو دنیای کوچیک خودم خوشحال که میان
تا وقتی اونا با فامیلم دوست شدن
دیدم که از منی که دوست دوران کودکیشم با اونی که تازه ی سال که میشناسه صمیمی تر
فهمیدم که دوستم میتونه بخشنده باشه
میتونه چیزی بده
نگاه هاشون بهم
عین جوجه پشتشون راه افتادن
فهمیدم همه مث من نیستن هیچکی صدش و نمیذاره