امروز چشمای بچم باز نمیشد عفونت کرده بردمش دکتر بهش فارمنتینو قطره گوشو چشم داد ولی من خونه نیستم که سر ساعت بهش دارو بدم کسی هم برام این کارو نمیکنه دلم خیلی پره چقدر ما زنا بدبختیم من هم حاملم هم نیرم سر کار هم بچم مریضه هن باید غذا درست کنم هم به شوهر برسم هم به مشغله های خودم اگه خونه مادر شوهرم نبودم اگه مادر شوهرم نبود هیچ وقت سر کار نمیرفتم برای فرار از این زنکه باید لیندا سخت زندگی کنم چی بگم بگم خدا لعنتش کنه که نمیکنه هر چی رو خودم کار میکنم فایده نداره تو خونه موندن مساوی با آزار و اذیتاش و حرفو حدیثاش
خیلی خستم
دلم میخواد به بچه هام برسم