جریان این بود که فرماندشون مست بود و به اون زن روستایی که شوهرش مرده بود نظر داشت. دوست رهی فرمانده رو کشت و به سمت نخلستون فرار کرد. همه سربازها داشتن دنبالش میگشتن که رهی میرسه بالاسر دوستش بعدش مافوقش میرسه. مافوقش میخواسته دوست رهی رو بکشه که رهی با تیر میزنتش. دوست رهی هم خودش خودشو میکشه تا همه فک کنن خودش مافوق رو کشته و رهی هم دوستش رو کشته. خلاصه تو گزارش مینویسن که دوست رهی اون دو نفر رو کشته و رهی هم دوستش رو کشته. ولی همه به جز اون رجب یقین دارن که رهی دوستش رو نکشته بلکه مافوقش رو کشته ولی به خاطر این که مسئله فرماندشون گندش درنیاد ماجرا رو کش نمیدن