سلام دوستان
دوستان گل من وقتی ازدواج کردم خانواده شوهرم بخصوص مادرشوهر وخواهرشوهرم خیلی توزندگی مون دخالت میکردن وخیلی اعصاب خوردی برای منو شوهرم درست میکردن طوری ک من شوهرم همش دعوا میکردیم شوهرمم طرف خانوادش بود
دعواها واعصاب خوردی های خیلی زیاد ک داشتیم کار خودشو کرد و من افسردگی حاد گرفتم و اعصابم داغون شد
منم دیگ کاری کردم با بی محلی با کم محلی بارفت وآمد خیلی کم متوجه شدن چ غلطی کردن طوری ک مادرشوهرم زنگ میزد با من حرف بزنه میگفتم حرف نمیزنم
مادرشوهرم وقتی فهمید اوضاع خیلی خیته چون شوهرمم از سرویس دهی بهشون دست برداشت تا حدودی اومد چاپلوسی اینا منم دلم رحم اومد باهاشون خوب شدم
بعد پدرشوهرم شروع کرد به خاله زنک بازی اینا ک محلش نمیزارم کلا
ولی من ته دلم کینه همشون رو به دل گرفتم حتی با اینکه خوبیم الان ی اتفاق بد براشون بیفته خیلی ته دلم شاد میشه هر کار کردم کینه پاک نشد
ولی اون افسردگی برای من موند و مثل دیشب دوباره پریدم به شوهرم و کلی حرف بارش کردم و فعلا باهاش قهر کردم
افسردگیه مثلا هفته ی بار عود میکنه و من از همشون متنفر میشم وخیلی حتی نفرینشون میکنم بعد دوباره خوب میشم
کینه همشون رو. به دلم گرفتم
بعد جالبه همین خانواده شوهر برای عروس بعدی کلی روشنفکر شدن کلی خوب باهاش تا کردم فقط انگار هرچی عقده بود رو من بالا آوردن
و بگم ک اون دعواها واعصاب خوردی هایی ک نمیتونید حتی تصورش رو هم بکنید ک چقدر زیاد بود منجر ب این شد ما تو زندگیمون کلا عقب بیفتیم از همه چی از نظر موقعیت کاری برای من از نظر پیشرفت و من با اینکه خیلی سالم بودم خیلی شاد بودم حتی برای بچه دارشدن مشکل پیدا کردم
واین قسمتش خیلی خیلی اعصابمو بهم میریزه
بنظرتون چیکار کنم