
اشک من در وادی آوارگان ، آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگی ها چارهگشته
سینهام از دست این تک سرفهها صد پاره گشته
بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن ! مادر ، ببین از بادهی خون مستم آخر
خشک شد ، یخ بست، بر دامان حلقه، دستم آخر
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سر بسر دنیا اگر غم بود، من فریاد بودم
هر چه دل می خواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهر رویان و من صیاد بودم
بهر صدهادختر شیرین صفت ، فرهاد بودم
پارهشد در چنگ سرفه ، پرده در پرده گلویم
وه ! چه دانی چه ها کردهست با من ؟ من چه گویم
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
زآستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا ؟ ویران که کردی پیکرم را
بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را
گویمش مادر! چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی میکنم، مادر ؟ مگر خون
!کهخوردم
سرفهها، تک سرفهها! قلبم تبه شد، مرد.. مردم
بس کنید آخر خدا را! جان من بر لب رسیده
آفتاب عمر رفته...روز رفته... شب رسیده
زیر آن سنگ سیه گسترده مادر، رختخوابم
!سرفهها محض خدا خاموش، میخواهم بخوابم
چ