چند هفته پیش خیلی خیلی کمردرد بودم سیکل ماهانمم عقب افتاده بود یه هو شک کردم نکنه که من...؟
نصف شب رفتم بیبی چک خریدم و مثبت صد و از خوشحالی دو تایی اشک میریختیم و فقط همو محکم محکم بغل کرده بودیم ..
فرداش دوباره تست دادم و مثبت شد
آزمایش خون هم مثبت شد و ما چقدر حس خوشبختی داشتیم... همون روز ده دوازده تومن خوراکیهای سالم و خارجی و چیزای ادایی رفتیم خریدیم و همش قهقهه میزدیم
چقدر زندگی دو تاییمون قشنگتر شد یه دفعه... اینستامو نصب کردم و کلی فیلم و عکس از وسایل بچه ذخیره میکردم که سفارش بدم...چند تا کتاب تربیت فرزند سفارش دادیم.
گفتم باید دکور رو عوض کنیم و همه چیز رنگی بگیریم به جای رنگهای خنثی و نود...
.
.
.عمر این خوشبختی خیلی کوتاه بود..در حد دو سه هفته.
رفتم سونو ، نمیدونم مشکل از چی بود ولی به مشکلی بود گفتش دوباره ازمایش خون بده و دادم...وقتی برگه نتیجه رو از آزمایشگاه گرفتم و دیدم بتا نصف شده انگار رفتم تو یه مه غلیظ نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم...رفتم لباس واسه شوهرم خریدم بعدشم شام سفارش دادم؛انگار یه روز عادیه مثل بقیه روزا ...
بعدشم رفتم دنبال همسرم و بهش توضیح دادم چی شده...
.
ولی آخر شب که رسید انگار قلبمو به سیخ کشیدن و گذاشتنش روی یه آتیش بزرگ...
چرا دارم با تموم وجودم آتیش میگیرم!؟ اون که خیلی کوچیک بود هنوز من حتی حسشم نکرده بودم! هی دلداری میدم به خودم وای به حال مادرایی که بچشون رو از دست دادن اما بازم دارم میسوزم...
مادر همسرم داشت میگفت اشکالی نداره یکی دو ماه دیگه باز باردار میشی خیلی دلم میخواست بهش کلی حرف بزنم...
همه خیلی راحت از سقط میگن پس چرا ولسه من اینقدر داره سخت میگذره؟!چی میشد که حکمت خدا این بود که شما سالم به دنیا میومدی و بغلت میگرفتم ؟ حس اینکه وجود من کافی نبود واست و بدن من تو رو کشت داره منو از پا درمیاره...
قلب من هنوز داره آتیش میگیره...