2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88719 بازدید | 2268 پست

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

سلام عزیزم بخوبیت خودت خوبی قربونت💞

سلامت باشی ان شاءالله 🌹🌹🌿

میشه یه صلوات برای شادی روح داداش جوونم بفرستی 🥲💔اگه فرستادی بگو تا منم برای حاجت دلت یه سوره توحید بخونم 🌹در طول روز دلت برا امام زمانت تنگ میشه؟😢چند بار در روز به یاده امامت میوفتی ؟؟برای بی کسی و غربت و صحرا نشینی امامت دلت میسوزه ؟؟😔 اگه دلت گرفت برای تنهاییش یه صلوات برای تعجیل درظهورش بفرست 🙏🌹مطمئن باش امام هم برای خوشبختی تو دعا می‌کنه 😍🥰 ای مردم دنیا مژده که سوار کاری می‌آید با هیبتی چون حیدر کرار 😍💞أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪُ ألْـفَـرَج🤲
@یسن6944 @هعییی_زندگیی_ @blueeeesky @بهآاار @تیتیسانم

سلام عزیزم اومدی بلاخره ؟😍 کجا بودی دختر ؟من که نا امید شده بودم 

خدایا تو بساز تو بسازی قشنگتره 🥰 زود بود برای رفتنت دخترکم 🖤


「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌

جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」



#بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم 🌸


#پارت_946



این اواخر به ستوه اومدم و به احدی سپرم بهش بگه برای هر کاری نیاد اینجا، خوشم نمیاد.

انگار با دیوار بودی! صبح، روز از نو و روزی از نو... بحث کردن با کسی که به دلیل و استدلال اعتقادی نداره بسیار شبیه خوراندن دارو به یه مُرده است.

جلوی درمانگاه مردم صف می‌بستن، خانوم با احدی لاس میزد و ژورنال مُد نگاه میکردن. چند باری حرفمون شد، لاقید داد میزنه و هوچی‌گری راه میندازه تا همه‌چی به نفعش تموم بشه. به قول حاجی از پایتخت برامون نوبرونه فرستادن.
وقتی باهاش بحث میکنم، انقدر نفهمه که سرم به اندازه‌ی یه کوه بزرگ میشه.

با تدبیر حاجی به تعداد جمعیت کمپ واکسن سفارش دادم.
- تو‌ کاری به این دکتر دوزاری پیزوری نداشته باش... اون با خودش مشغوله.

با هزار مصیبت، مجبور شدم تو شلوغی پایتخت، تو مدارک دست برده و جعل سند کنم و زندانیان رو جای سرباز جا بزنم تا بهمون واکسن تعلق بگیره.

کلی رشوه دادم و واکسن به تعداد گرفته و تو یخچال درمانگاه جاشون دادم.
با خیال راحت بعد چند روز دوندگی، سر رو بالشت گذاشتم و بدون فکر به لیلا بیهوش شدم.

اسفندیاری با دیدن اون همه واکسن چشماش چهارتا شد و با پوزخند از بیهوده بودن واکسیناسیون در برابر این بیماری گفت.

ابتدا سربازا و نگهبانان رو‌ واکسینه کرد.
فردا باید با لیلا حرف بزنم تا به اسفندیاری تو واکسیناسیون اهالی کمپ کمک کنه.
از ذوق دیدنش و هم‌صحبتی، تا نیمه‌های شب خوابم‌ نبرد.

صبح با صدای نگهبان و حاجی از خواب پریدم. با همان لباس راحتی رفتم تو راهرو، احدی با دیدنم سرشو پایین انداخت.
سابقه نداره من‌و با این لباس ببینه.

حاجی با نگرانی اومد جلو و از بازوم گرفت و من‌و برد تو اتاق... نفس‌نفس میزنه. از حرفی که زد شوکه شدم و آه از نهادم بلند شد. نفس عمیق کشیده و تکیه دادم به دیوار تا نیفتم.

اسفندیاری صبح زود با همه‌ی واکسن‌های آنفولانزا از کمپ رفته.
باورم نشد، لباس عوض کردم و رفتم درمانگاه. اثری ازش نیست، حتی بوی عطر مزخرفشم نمیاد، رفتم سمت یخچال و درشو باز کردم.

- جا تره و بچه نیست.
با این جمله‌ی معروف حاجی آچمز شدم.

برام آب آورد.
- نگران نباش چند تا سرباز رو فرستادم دنبالش... صبح یکی از نگهبانا متوجه میشه که بعد نماز یه ماشین اومده و کنار کمپ نگه داشته.

تو این سرما؟ چطوری آخه؟ قطارش به زور راه باز می‌کنه.



#نویسنده_نجوا

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز