2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88661 بازدید | 2268 پست


#پارت_210




گوشی رو قطع کرد. صدای بوق ممتد، انگار دنیا رو سرم خراب شد. آنقدر هُل کردم که گوشی از دستم روی میز افتاد.

فقط تونستم به سهراب بگم:

- منو برسون بیمارستان.


تو دلم آشوب بود. خدایا مهدختم چِش شده؟ کاش صبح بهش سر میزدم.

هزار جور فکر تو اون چند دقیقه به سرم هجوم آورد. چشمام رو بستم و با گفتن ذکر خودمو آروم کردم‌.


سهراب جلوی بیمارستان ترمز زد و پیاده شدم:

- تو برو کارگاه.


خودمو به اورژانس رسوندم. از دور حسام رو دیدم، پیشش رفتم.

- سعید بِجُنب باید این ورقه رو امضا کنی تا مهدخت رو جراحی کنیم.

هاج و واج نگاش میکردم:

- جراحی؟ چرا آخه؟ برا... برای چی؟

- بعداً توضیح میدم... اصلاً حالش خوب نیست.


پای ورقه امضایی انداختم. خودکار تو دستم جا نمی‌گرفت.

- الان کجاست؟

اتاقی رو نشون داد:

- اونجا، دارن برای عمل آماده‌اش میکنن.


تا اتاق پرواز کردم، جواب سلامِ دست به سینه‌شدن‌ها رو نداده و جلوی در رسیدم.

یه دختر رنگ‌پریده‌ی بیهوش روی تخت بود، نه امکان نداشت این مهدخت من نبود.

رفتم جلو و بی‌اختیار دستش رو گرفتم.

بدنش مثل بدن یه مُرده، سرد بود.


سمانه و یه پرستار دیگه لباساش رو درآورده بودن و داشتن کاور اتاق عمل رو تنش می‌کردن.

همون اندام بلوری بود که روزی آرزو داشتم مال من بشه و الان زیر دست اینا بود.

سرم پر از سوال بود:

- سمانه... سمانه چی شده؟


- داداش... برو بیرون تا لباس تنش کنیم.


بی‌توجه به حرف سمانه و سلام پرستارِ متعجب، بالای سرش رفتم:

- پرسیدم چی شده؟


سمانه زیرچشمی نگاهم کرد، متعجب و ناراحت.

- نمیدونم... نمیدونم، حسام میگه آپاندیسش هست.


چشمای زیبای دُرشت عسلیش رو بسته بود و حرکتی نمی‌کرد، لباش سیاه شده بود.

صدای لرزونم رو نتونستم کنترل کنم.

- یعنی چی؟ پس چرا بیهوشه؟


- آپاندیسش ترکیده، خدا به دادمون برسه، زنده بمونه وگرنه...

حرف‌های سمانه مثل قالب یخی بود که تو قلبم ریختن.

رفتم کنار پنجره و پشت به اون دو تا بی‌خبر، به حیاط بیمارستان زل زدم.

دلم سوخت، برای تنهاییش، مظلومیتش، برای خودم...


حسام با یه دکتر دیگه به اتاق اومدن. پرده‌ی اشک رو از چشام کنار زدم.

دکتر باهام سلام و علیک کرد:

- آقای محمدیان فکر نمی‌کنم عمل فایده‌ای داشته باشه، آپاندیس بیمار متاسفانه از بین رفته و سَم تو کُل بدنش پخش شده.


#پارت_211




آه از نهادم بلند شد، بی‌اختیار قدمی جلو رفتم:

- یعنی چی؟ نمیخواین عملش کنین؟


حسام دست‌شو رو شونه‌ام گذاشت:

- سعید جان، مهدخت خانم اصلاً نبض نداره.


داد زدم:

- نــه... این حرف رو نزن، به قرآن این بیمارستان رو به آتیش میکشم، همین الان باید عملش کنید.


دکتر هم مثل دیگرون بی‌خبر از همه جا و با تعجب و بهت نگاهی به من و مهدخت انداخت و سری تکان داد:

- باشه می‌بریمش اتاق عمل، ولی برگشتش با خداست.


سمانه که دیگه لباس تن عزیزترینم کرده بود، دستی رو بدنش کشید:

- یا خدا... خودت بهمون رحم کن، این طوریش بشه، بدبخت میشیم، خونه خراب میشیم.


گریه کرد، اشک چشماش آتیشم‌ زد.

همه به فکر خودشون بودن، کسی به مهدخت فکر نمی‌کرد.


دو پرستار اومدن، تخت رو کشیدن و مهدخت منو با خودشون بردن.


دستم رو به لبه‌ی تخت گیر دادم. سمانه راست میگه؛ اگه اون طوریش بشه من خونه خراب میشم.

دکتر کنارم زد و به همراه پرستارا و مهدخت به سرعت از اتاق خارج شد.


عقب عقب رفتم و تکیه دادم به دیوار و سُر خودم و نشستم‌ رو زمین. صورتم رو بین دستام پوشوندم تا کسی متوجه حال بدم نشه.


بعد از فوت فاطمه دیگه گریه نکرده بودم، حتی برای عماد.

حسام اومد و کنارم نشست.

دلم نمی‌خواست سمانه یا حسام اشکام رو ببینن.

آروم بهش گفتم:

- واسه سمانه ماشین بگیر بره خونه، میخوام تنها باشم.


سمانه اون‌ور اتاق رو صندلی نشسته بود و با دقت حرکات من رو زیر نظر داشت و با تعجب نگاهم میکرد و زیر لب برای سلامتی مهدخت دعا می‌خوند.


- داداش چرا آنقدر نگرانی؟ ایشالا که طوریش نمیشه... خوب تو که تقصیری نداری! اون همیشه مریضه.


حسام بلند شد و با سمانه پچ‌پچی کرد، سمانه چشماش رفته بود بالا سرش... مشخص بود که حسام همه‌چی رو لو داده.


- بمیرم برات سعید، وای خدا چی کشیدی این مدت.


با همون سوز و گداز، مجبوراً خداحافظی کرد و رفت.

تو تنهایی هق‌هق گریه‌ام رو رها کردم و زار زدم. اگه کسی منو تو اون موقعیت ببینه چه فکری میکنه؟ مگه عزیزی رو از دست داده؟


عمل مهدخت پنج ساعت طول کشید.

پنج ساعت لعنتی که انگار با من عاشق سر جنگ داشت. باید بدنش سَم‌زدایی میشد.

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.


#پارت_212




اون مدت، مثل زایمان آخرِ فاطمه، برام سخت گذشت.

دکتر فاطمه بعد دو ساعت اومد به سمت من و مادر و اطرافیان و با گفتن فقط تونستم بچه رو نجات بدم و مادرش به رحمت خدا رفت... به انتظارم پایان داد.


صدای شیون زن‌عمو راضیه هنوز تو گوشم هست. صدای گریه‌ی مهنای یه روزه و گرسنه که کسی بهش توجهی نداشت.

حالا تو همون حالت، ولی تنها نشسته بودم رو زمین و فقط قرآن خوندن آرومم میکرد.


حسام هرازگاهی از اتاق عمل میومد و بهم سر میزد.. چای آورده بود.

زیر چشمی نگاهی بهم انداخت:

- دکترا دارن تلاش میکنن، کار خیلی سختیه.


آب دهنش رو قورت داد، انگار انرژی می‌گرفت برای حرف بعدی:

- یه بار از دست رفت، دکتر ده دقیقه‌ای بهش تنفس‌ مصنوعی داد تا دوباره برگشت.


‌قرآن رو به زور بین انگشتام نگه داشتم،  همه‌ی وجودم گوش و چشم شد برای شنیدن باقی حرفاش.

- سعید خودت رو برای هر خبری آماده کن.


پلک زدم و اشکام رو قرآن چکیدن.

اونا از دلم و حالم خبر نداشتن. نمیدونستن که سعید دلش رو باخته و عاشق شده.

سرم رو بالا برده و به سقف نگاه کردم.

- خدایا خودت کمکم کن.


بالاخره اون ۵، ۶ ساعت لعنتی تموم شد و در اتاق جراحی رو باز کردن و تن کبودِ مهدخت رو به اتاق خصوصی که گرفته بودم، آوردن.

لب‌ها و پوست بدنش به سیاهی میزد.


- عجب جون سخته این دختر!! هر کی جای این بود، با اون همه زهر....


حسام با دم و دستگاه ور رفت.

‌نگاه پرسشگر هیچ‌کس برام اهمیتی نداشت. نگاهی به دم و دستگاه بالا سر مهدخت انداختم. دلم میخواست باهاش تنها باشم.


دکتر بهم گفت که امیدوار نباشم... ولی من امیدم به خدا بود. این نباید پایان داستان من و مهدخت باشه!


هر لحظه دستاش تو دستم بود.

هر وقت پرستار یا دکتری برای بررسی وضعیتش به اتاق سر میزد، ناچار دستش رو رها کرده و چشمای خیس‌مو به حیاط می‌دوختم.


لوله‌های زیادی بهش وصل بود، بدنش و لب‌هاش سیاه شده بود. صدای دستگا‌ه‌های بالای سرش لحظه‌ای قطع نمیشد.

سینه‌اش خیلی آروم بالا پایین میشد، به کمک دستگاه، نفس می‌کشید.

با هر بار دیدن اون همه سیم و لوله که بهش وصل بود، دلم ریش میشد.


دونه‌های درشت عرق رو پیشونیش، خودنمایی میکرد. دکتر میگفت، مهدخت به شدت در حال مبارزه با سمی هست که تو بدنش جا خوش کرده و حالا‌حالاها کار داره تا بتونه سر پا بشه.


امید ناامیدم خدا بود و بس.

تو اون سه روز ختم قرآن کردم و مرتب نماز خوندم... نذر و نیازم با خدا تمومی نداشت


#پارت_213




حسام از باغ برام خبر آورد:

- همه فکر میکنن تو از پدرش انقدر ترس داری که نمی‌تونی دخترش رو بیمارستان تنها ول کنی و بیای باغ.


این حرف‌ها برام مهم نبود؛ مگه اونا منو نمی‌شناختن که همچین خبطی رو میکردن.


حسام از سمانه پرسیده بود که شب برای مهدخت شام بردی چرا متوجه وخامت حالش نشدی؟

سمانه جوابی داد که آتیشم زد، مثل آتش جهنم که خاموشی نداشت.

گفت که فتانه سر راهش رو گرفته، که یکی از دخترا براش شام برده، اونم گفته میل ندارم.


هر کی می‌خواست برای ملاقات بیاد، نمیذاشتم. دلم نمی‌خواست خلوتمون رو به هم بزنن. ولی مهنا ول کن نبود.

آقابزرگ و مهنا و حانیه هرازگاهی میومدن و از پنجره نگاش میکردن.


روز سوم بود، اون مثل یه تیکه گوشت رو تخت افتاده بود و آروم نفس می‌کشید.

هیچ تغییری تو حالش نبود.

هر روز سه مرتبه ازش آزمایش میگرفتن.

دکتر از نتایج راضی نبود، هر کی به نوعی خودش رو آماده‌ی مرگ اون کرده بود.


با دیدن تصویر خودم تو آینه‌ی روشویی، متعجب شدم، ژولیده و خسته... زیر چشمام گود رفته و ته ریشم بلندتر شده بود.


پدر اومد و منو کناری کشید:

- سعید، حسام بهم گفت که با شاهدخت مَحرم شدی.


خجالت‌زده سرم رو پایین انداختم، بغلم کرد:

- از نگاه‌هات باید می‌فهمیدم که بهش علاقه‌مند شدی.


گرمای آغوش پدر، بعد اون مدت برام مثل قرص مُسکن بود. خندید و بهم امید داد:

- اون دختر خوبیه. شما دو تا لیاقت این عشق و یه زندگی آروم رو دارین.


شونه‌هام لرزید، آغوش آقابزرگ حکم یه گهواره برای بچه رو داشت...

امن و آرامبخش و امیدوار.

یک دلگرمی همیشگی برای زندگی‌ام.


- بابا.

- جان بابا.


- دوست داشتن مهدخت که جای خود داره، من حاضرم براش بمیرم.


شاید اگه یه زمان و موقعیت دیگه بود، آقابزرگ هیچ وقت این اعتراف رو ازم نمی‌شنید.

بوسیدم و حلقه‌ی آغوشش رو محکم‌تر کرد.

- تو عمر منی بابا جون، خدا رو شکر که با قلبت آشتی کردی


#پارت_214




نگاهم کرد و اشک چشمام رو گرفت، چشمای خودش هم پر بود، ولی ملاحظه‌ی منو کرد و نبارید.

- حالا برو یه کم استراحت کن، یه آبی هم به سر و صورتت بزن.


برگشت و به تن نیمه جون مهدخت نگاهی انداخت:

- اگه به هوش بیاد با این وضع تو رو ببینه، نمی‌پسنده‌ها!! از من گفتن‌ بود.


لبخندی برای شادی قلبم زد.

حانیه و مهنا کنار تخت ایستاده بودن و دستای بی‌روح مهدخت، تو دستاشون بود.


همچنان شونه‌هام می‌لرزید. بابا خم شد و تو گوشم گفت:

- دیشب خواب عماد رو دیدم، میدونی که هر وقت اون بیاد خوابم، خبرهای خوبی تو راهه!!


از بار سنگینی که تو دلم بود کم شد. رو حرفش حرفی نزدم.

پدر و دخترا از اتاق بیرون رفتن زدن تا با عشقم خداحافظی کنم.

دستش رو بوسیدم... دستی که دیگه جون نداشت تا انگشتاش رو بین انگشتام گره بزنه.


لحظه‌ای چشم بستم و تو همون حالت زبون به صحبت باز کردم. صدایی که می‌شنیدم، شبیه صدای خودم نبود.

بغض‌دار و گرفته:

- مهدخت... اگه... اگه صِدام رو می‌شنوی، بدون که دیگه تحمل ندارم، تحمل یه روز زندگی بدون تو رو ندارم... خواهش میکنم وساطت منو پیش خدا بکن تا اجازه بده، به هم برسیم...


مهدخت رو به حسام سپردم و به باغ برگشتیم. تو اون سه روز اونقدر آشفته بودم که هر کسی برای اولین بار منو میدید، می‌فهمید که از درون داغون هستم.


از ماشین پیاده شدم، همه تو حیاط مشغول بودن. با دیدنم دست از کار کشیده و به تماشا ایستادن.

سریع به اتاق رفتم. دلم نمی‌خواست باهاشون هم‌کلام بشم.

حلما تنها نشسته بود تا منو دید، بلند شد و با حالت ترس سلام کرد.

دلم‌ براش تنگ‌ شده بود. سمتش رفتم و بغلش کرده و بوسیدمش.

این‌ سه روز اون همراه خواهراش نیومد و موند خونه.


تو بغلم گریه کرد، سرش رو بالا آوردم و پرسیدم:

- بابا چرا گریه میکنی؟

خودش رو از آغوشم بیرون کشید.


کنار پنجره رفتم و بازش کردم، به هوای تازه نیاز داشتم. کت‌مو درآوردم و رو مبل کنار تخت انداختم.

- مگه نمیگفتی از مهدخت بَدت میاد!!


با صدای تقریباً بلندی که همه بشنون:

- اون داره میمیره و دیگه لازم نیست قیافه‌ی نَحسش رو تحمل کنید، دیگه کسی نیست که بهش متلک بندازید و هرزه صداش کنین.


#پارت_215




با صدای فریادم همه از اطراف عمارت پراکنده شدن، دیگه کسی اون اطراف پیدا نبود.

فتانه زیر آلاچیق، لبخندی پیروزمندانه رو لب داشت...

حلما با چشمایی لرزون به صورتم نگاه کرد، گریه‌اش شدت گرفت. آروم لب زد:

- بابا منو ببخش، من باعث این مشکلات شدم.


بی‌حوصله رو لبه‌ی پنجره نشستم.


- اون روز مهدخت ساعت چهار صبح به گوشیتون زنگ زد، من با صداش بیدار شدم.

هق‌هق میان صحبت‌هاش بلند شد:

- اسم‌شو رو صفحه‌ی گوشی دیدم و جواب دادم... اون چند باری صداتون کرد، گوشی رو قطع کردم.

باز تماس گرفت و رد تماس دادم... نمیدونم چرا این کار رو کردم؟!!


حرصی تو وجودم زبانه کشید، ترسناک و وحشی.


نفس‌نفس زده و بریده‌بریده گفت:

- فکر کردم میخواد باهاتون قرار بذاره مثل اون شب که اومدم و شما دوتا رو کنار هم رو تاب دیدم.


نگاه گریونش رو دوخت تو چشمای متعجبم:

- اگه این کار رو نمیکردم شاید مهدخت الان تو این حال نبود.


از شنیدن اعترافات حلما نفسم بند اومد، یعنی مهدخت باهام تماس گرفته بوده!

بمیرم براش که کسی پناهش نشد.

حلما گریه کرد، با خشم نگاهش کردم.

چاره‌ای جز کنترل خشم‌ زبونه کشیده نداشتم.


نشست رو زمین و زانوهاش رو بغل کرد. سرش رو گذاشت رو زانوهاش و ادامه داد:

- بابا ما خونواده‌ی خوشبختی بودیم و مادر لازم نداشتیم.


نگاهی به مهنا و حانیه انداخت:

- چرا اون باید میومد و خوشبختی ما رو خراب میکرد؟


ترسان نگاهی گذرا به صورت و چشمای آغشته به خشم من انداخت:

- وقتی بهش نگاه میکنی چشم ازش برنمی‌داری، اون موقع است که عمه میگه هنوز تنه‌اش به تنه‌ی بابات نخورده، هوش از سر پدرت برده، وای به روزی که دستش تو دست سعید باشه... دیگه پدری در کار نیست.


فتانه در حق من و دخترام خواهری نکرد، بلکه آتیش بیار معرکه بود و هی هیزم تو آتیش دوری من و مهدخت و تنفر حلما می‌ریخت.


حانیه کنارش نشست و دست رو شونه‌اش انداخت:

- همه‌ی دخترا میگن اون با پدرت ازدواج کنه میرن کلبه‌ی ته باغ زندگی میکنن، شما سه تا رو هم میذارن تو این اتاق تنها باشین.


تکیه زد به دیوار و اشک روی گونه‌های قرمزش رو پاک کرد.

- میدونم میخواین تَنبیهم کنید، من آماده‌ام.


غم بی‌مادری تو چهره‌ی اون دیده میشد.

سه تا فرشته که مهدخت میتونست بهترین مادر براشون باشه.

حالا دیگه مهنا هم با موهای فر و آشفته اومده بود کنارش.


گلوم گرفته بود و چشام می‌سوخت.

بی‌خبر از رازها، بی‌خبر از تمام ناگفته‌ها و بی‌خبر از دشمنی‌ها.

دخترام گناهی نداشتن، گناه رو من کردم که راز دلم رو به کسی نگفتم. حتی وقتی مهدخت رو به آغوش کشیدم، باید بهش میگفتم که می‌خوامش


#پارت_216




کنار حلما رو زمین نشستم. مهنا هم داشت گریه می‌کرد و حانیه ناراحت بود.

مهنا رو نشوندم رو زانوم و حلما و حانیه رو بغل کردم.

فکرم پیش مهدختِ ولی به خاطر حساسیت حلما، نمی‌تونم در موردش حرف بزنم.

ولی بهتره بگم... رنجیدن از حقیقت بهتر از تسکین با یه دروغ دیگه است.


نگاهم روی کتابی که مهدخت به حلما هدیه داد، گیر کرد. از روی میز برش داشتم و تو همون حالت که چهار نفری رو زمین نشسته بودیم به حلما نگاه کرده و صفحه‌ی اول کتاب و باز کردم.

نوشته رو نشونشون دادم: 

- شما دستخط منو دیدین، این دستخطِ منه؟ 


حلما که از تنبیه احتمالی، قِسر در رفته بود، کمی بهم نزدیک شد. اشک چشماش خشک شد و پرسش‌وار بهم نگاهی انداخت.


- این کتاب رو مهدخت خانم برات کادو داده بود.

کتاب رو ورق زدم، به خدا بوی عطرش اومد.

- شاهدخت گفت شاید تو قبول نکنی.. برای همین از طرف من فرستاد تا بهت بدم.


با بُهت و خجالت نگاهم کرد. کتاب رو گرفت و نوشته رو آروم خوند و دست‌شو رو اونا کشید.

حلما رو بغل کردم:

- تا توراضی نباشی من باهاش ازدواج نمی‌کنم عزیزم، ولی قبول کن که کار اشتباهی کردی.


موهای اطراف صورتش رو دادم پشت گوشش:

- دعا کن براش... خدا دعای شما رو زودتر قبول میکنه.


سرش رو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد و لب زد: 

- بابا اگه بمیره چی؟


 ناامید گفتم: ما امیدمون به خداست.


به حال خودشون گذاشتمشون و سمت حمام رفتم.

زیر دوش، یک دل سیر گریه کردم... برای بخت و اقبالم، کاش آب تموم بدبختیا رو بشوره و ببره.

آبی که پاکه، دلم رو از هر شکی پاک کنه.

 

خدا تمام غم‌های عالم‌ رو فاکتور گرفته و نصیب من کرده بود.

ولی همیشه شاکرش بودم و شکایت نکردم.


تازه هجده سالم شده بود، پدر و دیگرون پا تو یه کفش کردن، باید ازدواج کنی.

دانشگاه قبول شده بودم رشته‌ی مهندسی، تو بهترین دوران زندگیم... فارغ از غم دنیا.


اصرار بزرگان و پدر کار دستم داد و زیر فشار همه مجبور به انتخاب شدم.

فاطمه برای اینکه درسم رو تموم کنم، هر کاری میکرد.

همیشه بچه‌ها رو خودش جمع میکرد و نمیذاشت مزاحم درس و تحصیلاتم بشن.


بعد دو دختر، همه منتظر پسر بودن.

تو اون دوران، بورسیه دانشگاه آمریکا شدم و به دنبال تحصیل رفتم.

سالی دو بار میومدم و به خانواده سر میزدم.

فاطمه ازم دوری میکرد، چی کار میتونستم بکنم؟ یا باید قید تحصیل رو می‌زدم یا قید خانواده.


به هر جون کندنی بود، درس رو تموم کردم و با مدرک دکترای مهندسی برق و فوق‌لیسانس معماری به کشور برگشتم.


#پارت_217




فاطمه بچه‌ی سوم رو باردار بود.

زن‌عمو، مادر و همه مثل پروانه دوره‌اش کرده و بهش می‌رسیدن، هر چیزی که طبع گرمی داشت به خوردش میدادن تا بلکه فرجی بشه و بچه پسر باشه.


شب دردش گرفت، آروم بیدارم کرد.

- سعید فکر کنم پسرت مهدیار داره به دنیا میاد.

حتی براش اسم هم انتخاب کرده بود.


خانواده‌ی من و خانواده‌ی اون راهی بیمارستان شدیم. زایمان سختی داشت... تا صبح درد کشید. صِدام می‌کرد و زار میزد و کاری از دستم بر نمیومد‌.


صداش هنوزم تو گوشم هست، صدای درد کشیدناش، صدای گریه‌ی مهنا کوچولو.


وقتی خانم دکتر با قیافه‌ی گرفته در اتاق عمل رو باز کرد، با دیدن چشمای خیس دکتر، فهمیدم خونه خراب شدم.

قدمی عقب رفتم و رو صندلی افتادم.

فکر کردم بچه رو نتونستن نجات بدن.


مادر هنوز چیزی نفهمیده بود و با چشمای خوشحالش دنبال نوه‌ی پسری می‌گشت.

- پس این شاه پسر ما کجا مونده خانم دکتر؟


چشمام رو بستم و تک‌تک حرف‌های دکتر یادم افتاد و صدای شیون و زاری، که تمومی نداشت. تنم تیر کشید و افتادم.

صوت قرآنی که تو باغ پخش شده و کرور کرور جماعتی که برای عزا رونه‌ی باغ شدن.

بوی دود اجاق‌های پشت عمارت، بوی اسپند و بوی یتیمی رو میشد فهمید.


صدای گریه‌ی نوزادی که کسی خواهانش نبود. سعیدی که به زور تونست کنار پدرش رو صندلی نشسته و صاحب عزا باشد.

بدترین روزای عمرم، اشک‌های ناتمومم با دستای کوچیک حلما و حانیه پاک شد.


به زور تونستم سر پا بشم. عذاب وجدان اینکه چند سال کنارش نبودم و خودم رو مشغول درس و کار کرده بودم، رهام نمی‌کرد.

بعد فاطمه دیگه کسی تو دلم راه پیدا نکرد، این‌طور می‌خواستم. هیچ‌کس نمی‌تونست جای فاطمه رو برام بگیره.


مادر و خواهرا هر کی رو می‌گفتن، ندید رد می‌کردم. چند سالی با قبر فاطمه خوش بودم، هفته‌ای یه بار سر مزارش می‌رفتم، کنارش نشسته و از دخترا می‌گفتم.


از بلوغ حلما و غم بی‌مادریش.

روزی که با دلی ساده گوشه‌ی باغ پیداش کردم و راز چشای قرمزش رو پرسیدم، از بلوغش گفت.

بغلش کرده و بهش آرامش دادم و همه‌چی رو براش توضیح دادم. عجیب اینکه مادر و خواهرام به فکر دخترم نبودن.


برای فاطمه از تیزهوشی حانیه... از شیرین زبونی‌های مهنا می‌گفتم.


گاهی دخترا رو هم می‌بردم. اون موقع دیگه قبرستون، صدای خنده‌ی دخترا رو می‌گرفت.


دلم میخواست، حلالم کنه...  تو بهترین روزای زندگی زناشو‌یی تنهاش گذاشتم و رفتم پی درس.

از همه‌چی حرف میزدم... شنونده‌ی خوبی بود، چون هیچوقت از حرف زدن باهاش خسته نمیشدم


#پارت_218




تا اینکه مهدخت رو دیدم.

برای خودمم واقعا عجیب بود!! وقتی واسه اولین بار باهاش حرف زدم اصلاً فکر نمی‌کردم، روزی یکی از عزیزترین و مهم‌ترین آدمای زندگیم بشه.


خدا من رو دوست داشت و حالا با باز کردن پای عشق مهدخت تو قلب و زندگیم، به دنبال چی بود؟ خودش میدونه!!


خانم بزرگ تو خلوت به سرنوشتی که دچارش بودم لعن و نفرین می‌فرستاد و میگفت که سِحر و جادو شدی‌.


اگر حلما راضی به این وصلت نمی‌شد جواب قلب بی‌صاحبم رو چه جوری میدادم؟


با صدای نگران حلما در حموم رو نیمه باز کردم:

- بابا... بابا... عمو حسامِ باهاتون کار داره.


تا اسم حسام رو شنیدم دلم هُری ریخت، یعنی چی میخواست بگه؟ گوشی تو دستم می‌لرزید.


نگاه نگران حانیه و حلما بیشتر نگرانم کرد.

نفسی آزاد کرده، خودم رو برای شنیدن هر خبری آماده کرده و گوشی رو گرفتم.


- جانم حسام جان خوش خبر باشی؟


صداش می‌لرزید:

- مهدخت به هوش اومده، سعید مُشتُلق بده.

به در تکیه زدم تا نیفتم.

- البته فعلا نمیخواد کسی رو ببینه... حالِ روحیش خوب نیست، خودت میدونی که چی میگم!!


تبسمی بغض‌دار زده و به سمت دخترا نگاهی انداختم:

- شاهدخت به هوش اومده...


صورت دخترام با لبخندی, زیبا‌تر شد.


__________________________


مهدخت


کسی تو اتاق نبود... مثل اینکه از زیر کتک چند نفر کشیده باشنم بیرون؛ همه جای بدنم درد میکرد، همه جام کوفته شده بود.


نمی‌تونستم چشام رو باز نگه دارم، شاید تو سِرم آرام‌بخش میزدن که این همه خوابم میومد.

کاش بمیرم و به این زندگی نکبتی پایان بدم.


در اتاق باز شد و دو پرستار اومدن تو.

چشام رو بستم.

صداها رو می‌شنیدم، یکی از اونا با صدایی دلنشین زیر لب آهنگی زمزمه میکرد.

سرمای دستی رو روی پیشونیم حس کردم:

- امروز به هوش نیومده بود، دکتر دستگاه‌ها رو قطع میکرد.


دستش رو برداشت و نبضم‌ رو گرفت:

- حیف این همه خوشگلی خانم دکتر که بره زیرخاک.


اون یکی جواب داد:

- فکر کنم با دکتر حقانی و سردار فامیل باشن!! دیدی که اون سه روز سردار از بالای سرش جُنب نخورد.


#پارت_219




صدای بوق دستگاهی بلند شد:

- آره، سپیده می‌گفت یه چند باری که سرزده اومده اتاق، سردار رو دیده که داره بالا سرش قرآن میخونه و دستش رو گرفته.


صدای بوق قطع شد:

- میشناسیش که؟


- نه، از کجا؟


- دیوونه... خوب نگاهش کن، دکتر همین بیمارستانه، درضمن هر هفته چند بار تلویزیون نشونش میده.


از گرمای نفسی که به پوستم خورد، فهمیدم که نزدیک‌تر اومده و دقیق شده رو صورتم.

- آره، راست میگی‌ها... خود گوربه‌گور شده‌اشِ... اَه... اَه.


دیگه نفساش به صورتم نخورد:

- من و بگو  به مادرم میگم مامان برای یکی از مریضا دعا کن، حالش اصلاً خوب نیست.


محکم چیزی رو تو سینی کوبید:

- حیف این همه دستگاه که به این پدرسگ وصله... خدا بده شانس، لامصب چه خوشگلم هست، حالا چرا سردار خودش رو براش می‌کُشه؟


اون یکی که زیر لب، گاهی چیزی زمزمه میکرد، فشارم رو گرفت.

- والا چی بگم!! مثل اینکه قرار با هم ازدواج کنن... شاید اونم عاشق چشم و ابروش شده.


- هیییس... آروم‌تر، یکی میاد می‌شنوه.


در اتاق باز شد و اون دو تا بحث رو تموم کردن... خدا رو شکر، دیگه طاقت این همه خفت رو نداشتم.

به حسام وضعیت‌مو گزارش دادن و بیرون رفتن.

سعید سه روز بالای سرم بوده!! شوکه شدم. حتماً عذاب وجدان نمیذاشته بره پیش بچه‌هاش!! یا از ترس شروع جنگ با پدرم.. وگرنه من هیچ عشق و علاقه‌ای از طرف سعید ندیدم.


- خانم دکتر ما حالش امروز چطوره؟

نگاهی به پرونده انداخت. چشمام رو به زور باز نگه داشتم.


- مهنا و حانیه چندباری به گوشیم زنگ زدن، اجازه خواستن بیان شما رو ببینن... بچه‌ان دیگه.


داشت کم‌کم دل مهدخت برگشته از گور رو نرم میکرد تا اجازه بدم بیان ملاقاتم.

برگشت و تو چشمای خسته‌ام نگاهی انداخت... منتظر بود.

- اجازه میدین؟


ماسک اکسیژن‌ رو، از رو دهنم‌ برداشتم، با صدایی که از ته چاه بلند میشد، جواب دادم:

- کسی نیاد پیشم، میخوام تنها باشم.


ناراحت سری تکون داد:

- هر طور راحتین.


دکتر جَراح هم اومد و معاینه‌ام کرد، معتقد بود که یه معجزه اتفاق افتاده.


خسته و خواب آلود بودم، تب شدیدی داشتم. چند پرستار با اخم و تَخم دوروبرم این‌ور اون‌ور میرفتن. نگاهم نمی‌کردن و انگار با وسایل سر جنگ داشتن.


فائقه رو بینشون شناختم، دستمال خیس رو پیشونیم گذاشت:

- خانم یه کم تحمل کن، ایشالا تَبِت پایین میاد.


از حرف‌های فائقه چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم.


#پارت_220




با صدای اذان به هوش اومدم.

فائقه با دیدن چشمای نیمه‌بازم، خوشحال سمتم اومد. باز دستش‌و رو پیشونیم گذاشت:

- خدا رو شکر تب ندارین، اجازه بدین نمازم رو بخونم و براتون کمی سوپ بیارم.


واقعا گرسنه بودم... با این حال فقط لبخندی کوتاه بود که رو لب‌های خشکیده‌ام نشست.


به حسام پیشنهاد دادم برای این چند روزی که بیمارستان موندنی بودم، یه پرستار استخدام کنه.

- پس من یه پرستار رو ۲۴ ساعته میذارم اینجا باشه تا کارهاتون رو انجام بده، باید چند روز دیگه بستری باشید تا حالتون بهتر بشه.


و اون پرستار، فائقه شد.

کاسه‌ی کوچیک سوپ آورد.

- آقای دکتر گفتن کم‌کم بخورین.


کمی بالشت رو بالا آورد، درد تو کل شکمم پیچید. دندونامو محکم رو هم چفت کردم و نالیدم.

- آخ خدا... چه قد... درد میکنه.


فائقه دستی به کمرم کشید:

- بمیرم براتون.


غیرممکن بود بتونم از جا تکون بخورم.

بالشتی از کمد برداشت و گذاشت پشت گردنم تا کمی سرم بالا اومد.


سوپ‌ رو قاشق قاشق تو دهنم ریخت.

آنقدر گرسنه بودم که نَجویده قورت دادم.

با هر قاشق جان تازه در کالبد مرده‌ام جون می‌گرفت.


خجل، نگاه از فائقه گرفتم. حتماً تا حالا فهمیده کی به کیه.


حالم بهتر شد... فائقه تلویزیون رو روشن کرد، اصلاً حوصله نداشتم، خوابم میومد.

چشمام رو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم.

تو اون چند روز، حتی دلم نمی‌خواست مهنا و حانیه رو ببینم چه برسه به آدمای دیگه.


- نسبت به صبح حالتون خوبه خانم دکتر، خدا رو شکر.


با لبخند بی‌رمقی چشمام رو باز کردم.

ادامه داد:

- راستی اون سه شب رو که بیهوش بودین، همه برای سلامتی شما دعا کردیم.


نمیدونم راست می‌گفت یا برای دلخوشی من، مجبور بود دروغ بگه... آخه حرفاش، با حرفای اون دو پرستار فرق داشت.


مِن‌مِنی کرد و ادامه داد:

- راستی سردار با شما نسبتی داره؟


با شنیدن اسمش دلتنگی عجیبی به جونم افتاد. پر از حسی شدم عجیب.

به خودم نهیب زده و چشام رو بستم تا خودم رو گول نزنم.

یادش آتیش دلم رو بیشتر کرد:

- نه چطور مگه؟


سِرم‌ رو دستکاری کرد:

- هیچی چند باری که اومدم تا حالتون‌ رو بپرسم، دیدم داره بالا سرتون یا زیارت عاشورا میخونه یا قرآن، یه بار هم دیدم... دیدیم که...


به اینجا که رسید با دقت نگام‌ کرد، نگاه ازش گرفتم و به بیرون و برگ درختایی نگاه کردم که تو هوا در حال چرخ بودن.


- چشمای قرمزشون رو دیدم... آنقدر شوکه شدم که نتونستم‌ بپرسم باهاتون چه نسبتی داره؟


#پارت_221




حسام باز به دادم رسید:

- برگه‌ی مرخصی رو آوردم.


به آرامش نسبی و کسل کننده‌ای که این چند روز پیدا کرده بودم، بد عادت شده و دلم نمی‌خواست برگردم جایی که دیگه بهش تعلق ندارم.


برگه رو گذاشت روی میز و خوشحال کنار تخت ایستاد.

- مهدخت خانم، دکتر گفته که مرخصی.


رفت سمت یخچال، طبق هر روز و هر ساعتی که به دیدنم میومد، یه کمپوت یا آب میوه برداشت و سر کشید و بعد بهم یادآوری کرد که خانم دکتر به خودت برس، ناجور ناخوشی.


- خب باید دو هفته تو خونه استراحت مطلق باشین تا حالتون کاملاً خوب بشه.


نه خوشحال بودم، نه ناراحت.

معلق تو هوا، با کمک فائقه لباس عوض کرده و لبه‌ی تخت نشستم.

از فائقه بابت اون یه هفته پرستاری تشکر کردم.

روی گونه‌ام بوسه‌ای زد:

- بعد دو هفته ایشالا بازم میاین سرِکار و با هم هستیم.


یعنی اونم‌ من رو شناخته بود؟ پس چرا ازم بدش نمی‌اومد؟

بعد رفتنش رو به حسام گفتم:

- من دیگه نمی‌خوام‌ برگردم جایی که حضورم باعث ناراحتی اهالی باغ میشه.


رفت کنار پنجره و بازش کرد و بدون مکثی گفت:

- سعید تو حیاط نشسته، اجازه بده بیاد بالا.


دلم خواستش.

با گوشه‌ی لباسم ور رفته و سرم‌ رو به علامت منفی تکون دادم.


- اگه با دکتر کبیری حرف بزنید تا بهم یه اتاق یا یه تخت تو پانسیون بده، ازتون ممنون میشم.


حسام بی‌توجه به درخواستم، ادامه داد:

- دیشب هم اومده بود، تا صبح تو حیاط نشست، وقتی دیدم نمی‌...


تو حرفش پریدم:

- اگه شما حرف نمی‌زنید، خودم الان میرم پیشش.


بدون حرکتی باز چشمش به حیاط و جای ثابتی بود:

- دیشب اومد بالا سرتون، خواب بودین.


دیگه لال شدم، می‌خواستم بگم تو خواب حس کردم یکی دستم رو گرفته، دردم آروم گرفت.


چشمام رو اشک گرفت، لبام رو بالا دادم و تو صورتم فوت کردم تا گریه نکنم.

نزدیکم اومد و دستش رو به لبه‌ی تخت گرفت:

- خانم دکتر اون که برای این اتفاق مقصر نیست.


بودن دوباره‌اش تو زندگیم، هیچ فایده‌ای جز هوایی کردن منِ سر به هوا نداشت.

- من دنبال مقصر نمی‌گردم، فقط دلم نمیخواد برگردم به اون ...


ادامه ندادم. نمی‌تونستم ادامه بدم، قلبم مثل چینی بند زده شده بود. هزار تکه که به زحمت جمعشون کرده بودم و ...

رو صندلی نشست:

- نمیدونم، مطمئن نیستم... ولی... ولی احساس میکنم سعید بهتون یه حسی داره.


حالتی بین غم و خوشی بهم دست داد


#پارت_222




- دیشب... دیشب تا صبح کنارتون رو این صندلی نشست و زل زد تو صورتتون... چند بار صداش کردم ولی جواب نداد.


حسام ته آب میوه رو درآورد.

- دقت کردم، با تکون شونه‌هاش فهمیدم داره خودش رو خالی میکنه. اون حتی برای کشته شدن عماد گریه نکرده بود ولی حالا... تنهاتون گذاشتم تا...


نفس‌نفس زده و چندبار پلک زدم که گریه نکنم.

- ولی من چیزی حس نکردم. اون همیشه از من فراریه، انگار کسی به اسم مهدخت تو زندگیش نیومده!! حس میکنم منو از سر خودش وا کرده.


سرم رو پایین انداختم، تلاشم بی‌فایده بود... اشکام بدون اجازه باریدن.

شاید تو این چند ماه یه خبر خوب می‌تونست حالم رو بهبود ببخشه! هر چند خبری دروغ.


- شما عروس اون باغ هستین و نمی‌تونی خارج از اونجا زندگی کنی، این بحث رو قبلاً کردیم و دیگه توش اما و اگر نیارید، به سعید زمان بدین... اون بین شما و حلما گیر کرده.


یه ساک کوچک طوسی رنگ گذاشت رو

میز:

- اینا رو سعید آورده. لباساتون رو عوض کنید، می‌رسونمتون باغ.


بعد رفتن حسام، ته دلم قلقلکی به خاطر حرفاش حس کردم.

چه موجود عجیبیه این آدم... تو اوج ناامیدی با کور سوی امیدی به زندگی برمیگرده.

از تخت اومدم پایین و اولین کارم‌، سرک کشیدن تو حیاط بیمارستان بود.

حسام و سعید داشتن با هم حرف میزدن، تا حالا اینجوری آشفته ندیده بودمش.

سر تا پاش آشفته و خسته، ولی در حد مرگ زیبا و مردانه.


با دکترم خداحافظی کرده و با کمک فائقه سمت ماشین رفتم.

از سعید خبری نبود، حتماً حسام بهش گفته، اون بالا چه حرفایی بین ما رد و بدل شد.

تو ماشین حسام نشستم.

قرار شد فائقه هم بیاد کلبه پیشم بمونه و کمکم کنه.


تو مسیر در سکوت با تماشای بیرون مشغول بودم. آدم‌ها، فارغ از غم اطراف، در حال گذر بودن.


حسام صدای رادیو رو کم کرد.

- شاهدخت خانم.


بی‌حال نگاش کردم، میدونستم رنگ به رو ندارم، دهنم کویر بود و توان نفس کشیدن تو اون دشت سوزان رو نداشتم.


- ممنون بابت همه چی...


میدونستم در مورد چی حرف میزنه، لبم کمی بالا رفت تا بتونم با تبسمی جوابش رو بدم. ولی نتونستم و چشمای بی‌حالمو رو هم گذاشتم.


بعد چند دقیقه، از دیدن آدم‌ها خسته شدم:

- آقای دکتر لطفاً به همه بگین تا چند روز کسی نیاد پیشم، میخوام تنها باشم‌.


- حتی سعید و دخترا.

- بله...


از آینه با قیافه‌ی گرفته‌ای نگام کرد:

- باشه میگم، ولی فکر نکنم مهنا گوشش به این حرف‌ها بدهکار باشه.

دنده رو عوض کرد:

- ببخشیدها، ولی شما در مقابل اون دخترا مسئول هستین.


#پارت_223




یه ضرب سرم رو که به اندازه‌ی کوه شده بود، بالا آوردم.

- اینجوری نگام نکنید، شما با اومدنتون به اون باغ، علاقه و امید رو تو دل اون دخترا بیدار کردین.


پیچید سمت خیابونی که باغ تو اون بود.

- اون دخترا شما رو مادر خودشون میدونن، گناه داره اینطوری از خودتون بِرونیدِشون.


دلم برا دخترا تنگ شده بود، ولی با دلخوری که از سعید به خاطر حرف‌های فتانه و حلما برای جشن تولدش داشتم، دلم نمی‌خواست فعلاً کسی رو ببینم.


حسام پسر عمه‌ی سمانه بود، با قدی متوسط و هیکلی پُر و اخلاقی خوب.

جلوی عمارت ایستاد:

- کاش میرفتین جلوی کلبه.


فرمون ماشین رو سمت کلبه برگردوند.

در ماشین رو باز کرد، پیاده شدم.

همون باغ زنده با آدم‌های دل مرده.


نفسی عمیق کشیدم... آنقدر عمیق که بوی گل‌های پشت کلبه به مشامم رسید.

به طرف عمارت نگاه نکرده و با کمک نرده، پله‌ها رو بالا رفتم.

همه به تماشای غریبه‌ای ایستاده بودن که فکر نمی‌کردن بازم برگرده‌.


از در ایوان وارد اتاق شدم. همه جا تمیز و مرتب بود و روی میز آرایش، گلدان پر از گل رز گذاشته بودن.

حتماً کار دخترام بوده، برای مادرشون سنگ تموم گذاشتن.

اونجا بدون ترمه دلم میگرفت.


حسام یا الله گفت و اومد تو.

داروها رو گذاشت روی میز و چند توصیه کرد که از بس بیحال بودم چیزی نفهمیدم.

روی مبل نشسته و سرِسنگین شده‌ام روی شونه‌ام افتاد.

ناخونام سیاه شده و حتی توان چنگ زدن به دسته‌ی مبل رو نداشتم.


وای حسام چقدر حرف میزنه... کاش توان داشتم و مینداختمش بیرون. بالاخره انگار صدای توی مغزم رو شنید و رفت.

با رفتنش لباس‌هامو با هزار مصیبت از تنم کندم، بوی بیمارستان میداد.


تاتی‌تای رفتم سمت کمد و تاب و شلوارکی پیدا کرده و با تکیه به دیوار پوشیدم.


بخیه‌ها رو کشیده بودن و جای جراحی زُق‌زُق میکرد. دست داغم رو گذاشتم روش تا کمی آروم بگیره ولی اون درد، ساکت نشد.

روی تخت مثل جنازه وِلُو شدم.

دستام رو به فلزای اطراف تخت گرفتم...  خنک بودن.


باز هم تب کردم... صدای مهنا و حانیه رو می‌شنیدم که داشتن با حسام سر اینکه بیان پیشم بحث میکردن.


نگاهم به گلها افتاد، حیف اون گلای زیبا که به خاطر من پرپر شدن.

آبی تو دهنم برای قورت دادن نبود.

لیوانی آب از پارچ روی میز ریختم، نمی‌تونستم پارچ نیمه پر رو نگه دارم.


لیوان آب خنک رو سر کشیدم، از حلقم که پایین رفت، تبدیل به آب داغی شد که عطشم رو بیشتر کرد.


چشام رو نمی‌تونستم باز نگه دارم، این سَم لعنتی تا کی باید من رو حال به حال میکرد؟ انگار سنگی به پلک‌هام بسته بودن.


لیوان از دستم رو زمین افتاد.

بی‌توجه به صدای بلندش، سر به بالشت گذاشتم. پاهام رو تو پیچ و تاب خنک ملافه‌ها بردم و نفسای عمیقی کشیده و از هوش رفتم.


#پارت_224


‌ ‌


چشمام به زور باز شد، نور کم‌‌جونی تو چشمام خورد. تو اتاق سر و صدای چند نفر بلند بود.


قیافه‌ها رو تار می‌دیدیم، صدای سعید رو شنیدم:

- حسام تبش پایین نمیاد ببریمش بیمارستان؟


- نگران نباش، دندون رو جیگر بذار سعید، تو سِرمش آمپول زدم کم‌کم اثر میکنه.


صدای سمانه هم میومد:

- داداش ملافه رو بکش رو‌ش، آقابزرگ میخواد بیاد اتاق تا مهدخت خانم رو ببینه.


صدای قرائت زیبای قرآن آقابزرگ رو بالای سرم شنیدم، دلم می‌خواست گریه کنم.

داشتم حرف میزدم ولی اصلا نمی‌فهمیدم چی دارم میگم.


- بمیرم براش، داره هزیون میگه.


اشکی از گوشه‌ی چشمم سر خورد.


- بابا، کمکش کن، اگه بمیره چی کار کنیم؟


- نه بابا امیدت به خدا باشه.


صدای حلما بود.. اینا تو اتاقم چی کار داشتن؟ حلما نگران حالم بود!! برای چی؟


انگشتای ظریفی اشک گوشه‌ی چشام‌ رو گرفت. درد داشتم و تب بالا برام طاقت نذاشته بود. سرم رو چند باری از رو بالشت بلند کردم و باز ناتوان سر جام برگشتم.


مثل یه تیکه گوشت، که تو قابلمه جلز و ولز میکنه... تب داغونم کرده و پاشنه‌ی پاهام رو ملافه می‌سابیدم و هی حرف میزدم... نامفهوم و مبهم.


تو حالت بین خواب و بیداری بودم... بی‌وزن و رها، مثل پَر مرغان اساطیری.

یه دفعه چشمای بارونیم‌ رو باز کردم و تو حدقه چرخوندم. دست‌های سعید دور بدنم پیچید:

- بلند نشو مهدخت.


سرم رو بغل کرد و رو بالشت گذاشت، چنگ زدم به بازوش و خودم رو به زور کشیدم تو گودی گردنش.

آروم نفس کشیده و اشک ریختم.


- بهتره بریم‌ بیرون... حسام تو اینجا باش.


باز بی‌حال شدم. دلم میخواست دم گوشش اعتراف کنم، به همه چی، بزنم‌به سیم آخر.

چند نفس‌عمیق و غرق‌شدن تو دنیای تاریک بیهوشی.


- سعید خدا رو شکر تبش کامل قطع شده، تو دو روزه نخوابیدی یه کم استراحت کن.


حسام بی‌محابا دست‌شو روی تموم بدنم کشید و وقتی مطمئن شد که همه چی خوبه، بلند شد و رفت.

چیزی تو لیوان ریخت و صدای قورت دادنش اومد:

- میرم نماز بخونم و کمی بخوابم، صبح شیفتم.


- ببخش حسام جان... شرمنده داداش.


این صدای گرفته، صدای کی بود؟

نه... نه نمی‌تونست صدای سعیدم باشه!!


- این چه حرفیه سعید، تو و مهدخت بیشتر از اینا به گردنمون حق دارین.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز