#پارت_87
مهدخت
از دیدن سعید خوشحال بودم و دلم کمی آروم گرفت. این آرامش چندان دوام نیاورد و زبون تند دخترش این شیرینی را به زهر تبدیل کرد.
باز با نوازش دست مهنا بیدار شدم. فکر کنم اون تنها کسیه که تو این خونه منو دوست داره!!
برگشتم طرفش و لبخند زدم. روی دست تپلشو بوسیدم، منو یاد برادرزادههام میانداخت.
پتو رو کنار کشیدم:
- میخوای بیای پیش من بخوابی؟
چشماشو تند باز و بسته کرد و خندید.
کمی کنار کشیدم، به آرامی جلو اومد و خزید تو بغلم.
رو به من کرد و تو آغوشم آروم گرفت.
تپشهای قلبم بالا رفت. حس عجیبی تو وجودم جاری شد.
پتو رو روش کشیده و محکم بغلش کردم.
حالت رعشهای تموم بدنم رو ثانیهای لرزوند. با تموم وجود دعا کردم که یه روزی بچههای سعید بهم بگن مامان.
تو خیالات خودم بودم که صدای نفسهای آرومش به گوشم رسید.
صورتش رو نگاه کردم، خوابش برده بود.
با سر انگشتام موهای فر و مشکیشو نوازش کردم. کمکم چشمای خودمم گرم شد.
تقریبا دو ساعتی بود که تو بغل هم خوابیده بودیم. به این کار عادت داشتم.
کاوه برادرزادۀ بزرگم اکثر صبحها به اتاقم میومد و آروم میخزید تو تخت عمهاش.
با صدای چند نفر که داشتن مهنا رو صدا میزدن بیدار شدم.
ترمه با قیافهای خندون، نیمخیز شد و یکی از چشماش رو باز کرد:
- اِی بمیرید، چه خبره اول صبحی نعره میزنین؟
سرش رو خاروند و بلند شد و در و باز کرد.
از یکی پرسید:
- چی شده؟ چرا ساختمون رو گذاشتین رو سرتون؟
کسی جواب داد:
- مهنا دختر کوچک داداش سعیدم تو جاش نیست.
به مهنا که مثل عروسک تو بغلم خواب بود نگاهی انداختم.
- میترسیم صبح بلند شده باشه و با غفلت ما به بیرون از باغ رفته باشه
#پارت_88
آروم از زیر پتو خودمو بیرون کشیدم و سمت در رفتم.
اون خانم خواهر بزرگ سعید، سودابه بود، تا منو دید سلام کرد.
زنی قد بلند با چهرهای بامزه و مهربون.
چه عجب یکی منو اینجا آدم حساب کرد!!
با لبخند بهش سلام کردم، ناخوداگاه دستی روی موهام کشیدم:
- نگران نباشید صبح اومد پیش من و الانم خوابه.
دو تا خانم دیگه که که زنعموهای سعید بودن و همراه سودابه خانم دنبال مهنا میگشتند با تعجب نگاهم کردن.
سودابه اومد تو اتاق، ترمه به در تکیه داده بود و فقط نگاه میکرد و خمیازه میکشید.
سودابه خم شد تا مهنا رو بغل کنه.
- لطفا این کار رو نکنید، هر موقع بیدار شد میفرستمش پایین.
سرشو آورد بالا... تو چشاش اشک جمع شده بود، خودشو کنترل کرد.
باز به صورت غرق خواب دختر نگاهی انداخت.
- مهنا گناه داره، نذار محبتت تو دلش بیفته... بعد اینکه رفتی ما میمونیم و این طفلک..
اشک چشماش رو گرفت و بدون معطلی از کنار ترمه رد شد و بیرون رفت.
ترمه نگاهی به مهنا انداخت:
- این وروجک کی اومد اینجا؟ من چرا نفهمیدم؟
تبسمی معنیداری به صورت خوابآلودش زدم:
-دنیا رو آب ببره، تو رو خواب میبره....
نشستم کنار مهنا:
- حالا خوبه به بالش و سر و صدا و گرما حساسی، وگرنه...
نذاشت ادامه بدم:
- باشه، تو راست میگی، تسلیم... نمیدونم تو اون ماست و پنیرا چی میریزن که اینطوری میرم تو کما؟
پوزخندی نثارش کردم:
- انگار منم از همونا میخورم ها!
باز پتو رو کشید رو بدنش:
- خون شما با ما فرق داره... مُلتفتی که چی میگم!
بیتوجه به ترمه، باز انگشتای کشیدهم رفت سمت موهای مهنا کوچولو.
موهای فر و ریز، کنار صورت تپل.
دستم رو تکیهگاه سرم کردم و بهش زل زدم