2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88495 بازدید | 2268 پست

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.


#پارت_26

اشکاش رو پاک کرد و با بی حالی رو تخت افتاد.

- از روز اول زندگیت لای پر قو بزرگ شدی و برای خودت خانومی کردی... قرار بود من تو رو بعد از خودم ملکه‌ی این کشور کنم.


سری به تاسف تکون داد:

- وقتی بعد از برادر‌های دوقلوت به دنیا اومدی، مادر بزرگت با خوشحالی کِل کشید و خبر دختردار شدن شاه رو به همه داد.


لبخند تلخی رو لباش نقش بست:

- با دیدن چشمای عسلیت بوسه‌ای روی گونه‌ات کاشت و بهم گفت: ماهرخ، این دختر باعث سربلندی‌تون میشه.


سرم رو گذاشتم رو زانوهاش، موهام رو که هنوز خیس بود نوازش کرد و ادامه داد:

- نمیدونم اون روز چی تو چشمات دید که این حرف رو زد ولی اگه الان زنده بود... امروز چی بهت میگفت؟؟


موهام رو بوسید و بو کرد و شونه‌هام رو محکم بغل گرفت... منو از بغلش کشید بیرون و ادامه داد:

- وای!! حالا چطور میخوای با مردی سر کنی که سه تا بچه داره؟ ما به جهنم، فکر آبروی خودت رو نکردی؟


به ترمه که کنار در ایستاده و اشک چشم و آب دماغش قاطی شده بود نگاهی انداخت و ادامه داد:

- چرا باید تو فدای ندانم کاری‌های پدرت بشی؟ پدری که قدر این از خودگذشتگی رو نمیدونه... نمیدونه به خاطر کشورت این کار رو کردی.


صداش گرفته بود، نگرانی رو میشد تو تک‌تک حرفاش لمس کرد:

- ولی دخترم تو سر زندگیت قمار کردی، قماری که نتیجش از الان معلومه... شکست.


مستأصل به ترمه که گوشه‌ی اتاق کِز کرده بود نگاهی انداخت و ادامه داد:

- پدرت مثل اسپند رو آتیشه... تا حالا اینجوری ندیدمش، بالا و پایین اتاق راه میره و به تو و خودش و اونا بدوبیراه میگه.


صداش رو آورد پایین:

- اون کاشف حروم لقمه هم داره هیزم میزاره زیر آتیش اَلو گرفته‌ی پدرت.


به اطراف نگاهی انداخت و با حرکت سر به ترمه حالی کرد راهرو رو مراقب باشه تا کسی نباشه. بعد تُنِ صداش رو پایین آورد:

- می‌ترسم امشب حکم قتل اونا رو صادر کنه.


#پارت_27




آرایش چشماش بهم ریخته بود، موهاش آشفته شده و دستاش یخ.

به ترمه زل زد:

- شاه داره تلفنی با این و اون حرف میزنه و تهدید میکنه و نقشه میکشه... بدجور چزوندیش مهدخت.


با شنیدن حرفهاش کنارش نشستم و سرشو بغل کردم:

- مامان نگران نباش بابا با رفتن من موافقت کرده.


حرف‌مو قطع کرد و با اضطراب و دستپاچگی جواب داد:

- تو اونو نمی‌شناسی! تو فقط مهربونیاش رو دیدی...


تو چشماش احساس ترس رو میشد دید:

- درسته از اول روی حرف تو حرفی نزده و هر طور خواستی زدی و رقصیدی ولی این قضیه فرق داره.


با چشمای گرد و ترسان ادامه داد:

- تو پیش همه کِنفش کردی و نقشه‌های چند ماهش رو نقش بر آب کردی.


همونطور که گردنبند طلای بلندی که از گردنش آویزون کرده بود رو دور انگشتش می‌پیچید و باز میکرد رو به ترمه پرسید؟


- اینا به کنار، تو اون کشور قحطی زده چطور می‌خواین بمونید؟ خودت از تلویزیون وضعیت رِقت‌بارشونو ندیدی!! تو اونجا دَووم نمیاری.


دستم رو گذاشتم رو لبای رنگ پریده‌ش و اشک چشمای گریونش‌رو گرفتم:

- مامان من یه دختر خودساخته هستم... میدونم اونجا با آغوش باز ازم استقبال نمیکنن، ولی من مجبور بودم.


ترمه برا جمع کردن وسایلش اجازه خواست و به اتاق بغلی رفت.


- مامان خودتو تو آینه دیدی! کو اون زن مغروری که زمین تحمل قدمهای مُحکم‌شو نداشت... کو اون زن زیبا که همیشه به خودش می‌رسید و اعتقاد داشت خوشبخت‌تر از اون تو کل دنیا وجود نداره.


#پارت_28




به عکس میثم و میلاد رو دیوار اتاقم چشم دوخت، مردمک چشماش می‌لرزید، انگار دلش پر کشید و رفت سمت مزار اون دو عزیز از دست رفته.


- دیگه نمیخوام این همه ناراحتی‌تو ببینم و نتونم کاری بکنم... تنها کاری که از دستم برمیومد این بود.


نفسی آزاد کردم:

- خدا بزرگه به اون باید توکل کنیم.


به حرف‌هایی که برای دلخوشی بقیه میزدم هیچ امیدی نداشتم.


مادر سرشو تکون داد :

- چی فکر می‌کردیم و چی شد... همیشه فک می‌کردم دخترِ شاه به کی افتخار همسری میده، چه نقشه‌هایی برای مراسم خواستگاری و عروسیت نکشیده بودم.


به سرتاپام نگاهی انداخت:

- آنقدر به خاطر داشتن دختری مثل تو فخر می‌فروختیم که حد نداشت... همیشه برای خوشبختیت دعا کردم.


ترمه برگشت به اتاق، لباساش رو عوض کرده و یه سینی چای آورده بود.


- ولی امروز این کار رو نکردم چون می‌دونستم با این تصمیم خودت‌و بدبخت کردی... میدونی زندگی بدون عشق چه طعمی داره مادر!!


تن‌پوش رو دور خودم پیچیدم :

- مطمئن باش من خوشبخت میشم و اونا رو هم خوشبخت می‌کنم... کاری می‌کنم که سعید عاشقم بشه.


چشمکی به سمتش روونه کردم و بوسه‌ی گرمی روی گونه‌اش زدم.


#پارت_29




ترمه سینی‌رو روی میز گرد و چوبی کنده‌کاری شده‌ی وسط اتاق گذاشت و برای مادر یه فنجون چای ریخت و به حبه قند داخلش انداخت و گذاشت رو پاتختی.


اومد جلو و روبه‌روی مامان زانو زد:

- ملکه‌ی عزیزم شما امروز خیلی گریه کردین زبونم لال مریض میشین‌ها.


زیر بغلش رو گرفت و بلندش کرد... برای بار آخر برگشت و دل سیر نگام کرد... انگار می‌خواست آخرین تصویر از دخترش تو ذهن شلوغش تو یه گوشه رو طاقچه‌ی خاطراتش جا بده... یه عکس زیبا از دختر سرکش.


برای اینکه حال و هواش عوض شه، لبخندی زدم و سمت اتاق کوچک آرایشم کنار اتاق اصلی رفتم و ادامه دادم:

- فردا صبح موقع رفتن همه رو بیدار می‌کنم و از همه‌تون خداحافظی می‌کنم.


تن‌پوش رو انداختم رو کاناپه و از کمد بزرگِ لباس‌هام، لباسی برداشته و همزمان گفتم:

- خدا رو چه دیدین شاید سال دیگه دعوتتون کردم تا تولد اولین بچه‌مون رو جشن بگیریم.


تو چهره‌ی تکیده و خسته‌اش اثری از امیدواری و شادی نبود. شاید می‌دونست به حرفی که زدم خودم هم اطمینان ندارم.


ترمه کمکش کرد تا بره و کمی استراحت کنه.


موهای بلندم رو سِشوار کشیدم، وسطاش  دستام خسته شد، ولش کردم تا ترمه بیاد چون این کار رو همیشه اون انجام میداد.


نمیدونم کجا مونده؟ در اتاق لباسام رو باز کردم و رفتم تو... کمدها پر بود از ردیف لباس‌های مجلس، راحتی و شیک و جورواجور.... برای پسند تک‌تکشون چقدر وقت گذاشته بودم.


کفش‌های شیک مجلسی، دمپایی راحتی و زیبا، پالتوها و پیراهن‌های رنگارنگ... حالا باید همه‌شو بذارم و فقط با یه چمدان از این قصر برم.


لباس خواب راحت ابریشمی رو پوشیدم و

روی تخت چمباتمه زدم و فکرم رفت سمت سعید...




#نویسنده_زینب


پارت_30#  




سعید


جانماز رو جمع کردم و گذاشتم تو چمدون، آقا بزرگ با علی اکبر تلفنی حرف زده و ماجرا رو برای اون توضیح داده بود.


خجالت زده از وضعیت پیش اومده کنارش نشستم و قرصای فشارش رو دادم تا بخوره.


- بابا من واقعا از اتفاقای امروز معذرت میخوام، نمیدونم این دخترِ چطور من رو راضی کرد تا....


مثل همیشه لبخندی روی لباش بود، دستی رو دستم گذاشت:

- مادرت راست میگه، آدم نمی‌تونه جلوی التماس دختر جماعت دووم بیاره، خودت که میدونی چی دارم میگم.


کلافه از متلک‌های آقا بزرگ به مبل تکیه زدم و دستی به صورت کشیدم:

- ولی ما برا صلح اومده بودیم. اینا باید از خداشونم باشه که با ما آشتی کنن؛ اونوقت این شاه نامرد بی‌وجود... الله اکبر.


رفتم سمت پنجره، پرده رو کنار زدم.

زندگی تو اون کشور جریان داشت، تا حالا بزرگواری کرده بودیم که جنگ رو به شهراشون نکشونده بودیم.


با غیظ نگاه‌مو از اون جماعت خوشگذرون گرفتم و پرده رو انداختم:

- شما هم مثل من فکر می‌کنید؟


پدر تسبیح رو گذاشت رو زانوش، بعد با انگشت شروع به کشیدن اشکالی با دونه‌های تسبیحش کرد.


- نمیدونم... نمیدونم تو این کشور هزار رنگ به کی باید اعتماد کرد، شاید... شاید این یه نقشه از طرف این پدر و دختر باشه، ها سعید درسته؟؟


به لبه‌ی پنجره تکیه دادم و دستم رو به چونه برده و لبام رو کج کردم:

- احتمالا، وگرنه چرا باید بین این همه آدم اونم با اون ثروت، یکی مثل من رو انتخاب کنه، صددرصد یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه است.


پدر آب ته لیوان رو سر کشید و رفت سمت اتاقش:

- بابا جون چمدون و وسایلا رو جمع کن، باید صبح زود راه بیفتیم.... خدا خودش عاقبتمون رو با این دختر ختم به خیر کنه.




نویسنده_زینب#  



#‍ پارت_31




چراغ اتاق خاموش شد. دستمو تو جیب شلوار فرو بردم و طول اتاق رو راه رفتم و فکر کردم، کاش اصلا قبول نمی‌کردیم که اسمم بره تو لیست خواستگارا...

الان پدرو دختر دارن به ریشمون می‌خندن و نقشه‌های بعدی رو می‌چینن.


برگردیم کشورم، به مردم و خانواده‌ام چی بگم؟ به فتانه خواهر عزادارم!!

چطوری تو روی بچه‌های یتیمش نگاه کنم؟


کاش شماره ای از شاهدخت داشتم و همین الان بهش زنگ میزدم و انصراف خودمو از خواستگاری خبر میدادم.


فردا صبح زود، سپیده نزده باید راهی قصر مرکزی بشم و همه چی رو به شاه بگم، بگم که راضی به این وصلت نیستم و....


ما رو چی فرض کردن؟ یعنی آنقدر احمق به نظر می‌رسیم که بتونن راحت با این شاهدخت زیباشون فریبمون بدن!


شنیدم همه‌ی پسرای شاه یه طرف، این دختر هم یه طرف... هر چی شاه ریخته این جمع کرده، تو سیاست و فریب لنگه‌ی اون پدر حرو.مزاده‌اش هست.


مثلا میخواد چی رو بدونه؟ از کجای کشورم برای پدرش میخواد جاسوسی کنه؟


ساعت ۲ نصف شب بود و خواب به چشمام نمیومد. همه فکری از ذهنم گذشت...

امید به خدا، می‌بریمش و اگه دست از پا خطا کرد، خودم خلاصش میکنم. اونا باید تاوان پس بدن... این چهار سال نذاشتن یه آب خوش از گلوم پایین بره، چه تاوانی بهتر از تک شاهدخت کشورشون.


تازه وارد تخت شده بودم که صدای تلفن از سالن به گوش رسید.

ساعت ۳ صبح کی میتونه با ما کار داشته باشه؟


نگران گوشی رو برداشتم.

- اَلو......




نویسنده_زینب#  



#پارت_32




مهدخت


کشوهای پاتختی رو نگاه کرد و هر چی لازم بود برداشت... یه دفتر یادداشت بزرگ، مدارک شناسایی و... گذاشت رو تخت تا موقعی که خدمتکار بیاد و اونا رو تو چمدون جا بده.


ترمه مثل فرفره میچرخید و مثل آهنربا همه چیز رو جذب دستاش میکرد و وسط اتاق میچید.

- انگار هنوز بدنت داغه‌ها!! فکر کردی داریم میرسم‌ سفر دو سه هفته‌ای که این آتو آشغالا رو برداشتی ترمه!!


بدون توجه به حرفام رفت سراغ اتاق لباسا:

- اینا همش اونجا لازم میشه، مگه نشنیدی میگن؛ لنگه کفش هم در بیابان نعمت هست.


چندتا خدمتکار با چمدون‌های بزرگی وارد اتاق شدن، میدونستم به سفارش مادرم اومدن.

ترمه هر چی لازم بود، به زور چپوند تو چمدونا.


جعبه‌ی جواهراتم رو از گاو صندوق برداشتم. آنقدر سنگین بود که به زور بردمش و گذاشتمش رو تخت، درش رو باز کردم پر بود از طلا و جواهرهای جورواجور. یادگاری‌های مادر بزرگ، بذل و بخشش‌های بابا و اطرافیان و کادوهای تولد و خریدهای خودم.

اونجا صددرصد لازمم میشد...


ترمه که چند لحظه‌ی پیش رفته بود بیرون، به اتاق برگشت، چشماش قرمز شده و پف داشت.


خندیدم:

-این اشک‌ها ممکنه اونجا لازم بشه، چه خبره ترمه؟ دلم گرفت... تمومش کن.


بازم چشمای درشت و زیباش بارونی شد:

- نمیشه... نمیشه به شاه یه غلط کردم بگی و بی‌خیال این سعید بشی؟


گردن‌مو خم کردم و چشمامو بازتر و با عصبانیت جواب دادم:

- تــررررمــــه


اشک‌هاش رو پاک کرد :  

- نمیدونم هر گلی زدی به سر خودت زدی... راستی اینایی که رو تخت گذاشتین رو هم بردارم؟


- آره، اونجا لازم میشه.


برگشت و نگاشون کرد:

- باید لباس‌های پوشیده‌تری برداریم اونجا هر چیزی نمی‌تونی بپوشی...




نویسنده_زینب#  



#پارت_33




با سر حرفشو تایید کردم و رو تخت دراز کشیدم.

به تاج تخت لم دادم و نگاش کردم.


خسته از یک روز پر کار که دو سالی میشد براش نقشه داشتم و به هیچ‌چیز به غیر از رسیدن به سعید اهمیت و توجهی نمی‌دادم... کم کم چشمام گرم شد.


تو خواب احساس کردم یکی داره شونه‌مو سراسیمه تکون میده... رو بازو بلند شدم و با حالت ترس و نگرانی نگاهی به اطراف کرده و پرسیدم:

- چی شده؟ چه خبره؟؟


مادرم بود، به حالت پچ‌پچ و تندتند حرف میزد:

- پاشو لباساتو بپوش.


چشمام رو چند باری باز و بسته کردم و  برگشتم از پنجره به بیرون نگاهی انداختم:

- هوا که تاریکه!! الان زوده مامان!


برگشت و به سرعت دستش رو دهنم‌

گذاشت:

- هیس، آروم حرف بزن... بابات چند نفر رو فرستاده تا سعید و پدرش رو تو هتل بکشند.


با شنیدن این جمله خواب از سرم پرید... راست نشستم، نمیدونستم چی بگم.


- ترمه رو بیدار کن باید برید فرودگاه،

نترس به سعید خبر دادم، اونا الان فرودگاه منتظر شما هستن.


به ترمه که امشب به اتاقش نرفته و پایین تخت من خوابید بود نگاهی انداخته و بیدارش کردم و همه چی رو بهش گفتم... اونم مثل من هاج و واج فقط به مادرم چشم دوخته بود.


فقط تونستیم هر کدوم یه لباس ساده که دم دستمون بود رو بپوشیم و چمدونا رو برداشته و آروم از پله‌های پشتی و مارپیچ ساختمون پایین بریم. مادر همه‌چی‌و هماهنگ‌ کرده بود.


ماشین آماده بود... راننده‌ی مخصوص مادر، پیرمردی که از بچگی همراه همیشگی من و مادرم بود، به کمک ترمه چمدونا رو سریع توی صندوق عقب گذاشتن.


ترمه آروم رو شونه‌ام زد و پرسید:  

- خانوم این دوتا چمدون مال ما نیست.




نویسنده_زینب#  


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز