منجلاب افسردگی و سیاهی در آغوشم گرفته بود هیچکس نمیدانست با چه دارم سر میکنم میگفتم و میخندیدم و در خانه میگریستم ،هر چه دست و پا میزدم بیشتر و محکم تر بغلم میکرد نمیتوانستم چیزی ببینم ذره ای از خودم باقی نمانده بود بیرون چه آفتابی بود که طوفان و گردباد من هیچی نمیدیدم و درون آن سیاهی مطلق گیر کرده بودم به راستی هیچکس به فریادم نمیرسید و نمی رسد بین دوراهی مرگ و زندگی مانده ام مرگ دستم را به طرف خودش میکشد زندگی و هدف هایم به سمت خودش نبرد هیجان انگیزی است امیدوارم آخر این نبرد به مرگ منتهی نشود و هدف هایم زورشان بیشتر باشد...