میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است.
پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند.
خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و…
چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند.
گربه ای در نزدیکی وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد ، چند بار تکرار میکند که : ای گربه برو و برای من آب بیاور.
گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه بیچاره جدا می کند.
سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار…