اینو اینجا میذارم بعنوان آرشیو و که یادم نره و طولانیه پس احتمالا خوندنش از حوصلتون خارجه!
ده دوازده سال پیش یه اتفاق خیلی بدی واسمون افتاد خیلی طول کشید تا دوباره خودمونو جمع و جور کردیم و سرپا شدیم و طبیعتا مثل ۹۹ درصد آدمها که توی سختی دیگران خودشونو عقب میکشن و تازه متوجه میشی حتی آدمای خیلی نزدیک و کسایی که دوستشون داشتی و هر روز میدیدیشون خیلی راحت میرن از زندگیت و کلا محو میشن که باورنکردنیه هنوز واسم که خیلیها درجه عشق و محبتشون روی داشتههای بقیه تنظیمه😅 .
.
خلاصه گذشت هر چند ساخت اما گذشت و ما ساختیم دوباره چون وقتی آدم با تلاش یه بار یه چیو به دست میاره دوباره هم میتونه.
.
.
بعد از حدود ده سال یکی از اقوام خیلی خیلی صمیمی و نزدیک اون دوران رو دیدم با یه اشتیاق و شعف وصف نشدنی داشت از اون موقع ما میگفت که چی شنیده(همششششونم دروغ بودن حالا داشت از خودش درمیاورد) که من تعجب کردم این بعد از بیشتر از ده سال اینجوری با یادآوریش کیف میکنه خدا میدونه اون موقع چه جوری بوده!چقدر شکست خانواده ما باعث شادیش بود... البته جوابشو هم کوبنده خورد اما بازم روی دلم مونده چرا خیلی چیزای دیگه نگفتم چون این خانواده خیلی نزدیک بودن باهامون و من اطلاعات زیادی ازشون داشتم اما مامان هی میگفتن چیزی نگو
.
.
سرزنش کردن درست نیست اما من توی کل زندگیم ندیدم هیچوقت تلاشی واسه زندگیش کرده باشه و رفاه مادی تامین کرده باشه واسه خانوادش . دیروقت ظهر از خواب بیدار میشد وقتی من بچه بودم میرفتم خونشون چقدر واسم عجیب بود مگر همه پدرها از صبح زود تا شب کار نمیکنن!
چند تا عادت خیلی خیلی بد داره که تاثیر گذاشته روی همه چیز. خانمش زیاد هنوز راضی نیست از هیچی(یعنی دقیقا همون شرایط ده دوازده سال پیش که دیگه ندیدیمشون در اصل بگم یعنی شرایط سی و خردی سال متاهل بودنش حتی)
واقعا آدم به کی میتونه اعتماد کنه تو زندگیش؟ کیه که واقعا از خوشحالیش خوشحال میشه و کیه که ادای خوشحالی رو درمیاره؟