ده ساله ازدواج کردیم، ازدواجمون سنتی بود من ۳۲ سال و شوهرم ۳۷ سالشه از روزی که ازدواج کردیم از شهر خودمون رفتیم شهر دیگه هر دومون تو این شهر تنهاییم حالا کاری به اینا ندارم، من به ایشون از اول گفته بودم من اهل مهاجرت نیستم یه خواستگار قبل از ایشون هم داشتم به شدت پولدار بود و سوئد زندگی میکرد من بخاطر خارج بودن نرفتم، الان ایشون از همون سالهای اول زندگی به من گیر داده بریم...
وقتی هم مخالفت میکنم شروع میکنه به فحاشی.
الان دوباره از همکاراش شنیده که فلان کس میره اینم دوباره اومده افتاده به جون من وقتیم مخالفت میکنم هم فحاشی میکنه هم میگه عجب غلطی کردم تورو گرفتم الان با هرکس ازدواج میکردم خارج بودم...
با تو افتادم تو باتلاق تو همراه من نیستی، تو همدم نیستی تو باعث خجالتی وقتی به دوستام میگم زنم نمیاد میخندن من ازت خجالت میکشم و این حرفا...
بخدا تو این ده سال از تمام آرزوهام گذشتم بخاطر پیش رفتن زندگیم الان بخاطر خارج میگه تو همراه و همدم نیستی و افتادم تو باتلاق...
هرروزم بهم میگه سکته کنم میفتم گردنت تو مایه عذاب منی هرروز منو عذاب میدی.
نمیدونم چیکار کنم کم آوردم وقتی هم قهر کنه یک ماه قهر میکنه خسته شدم.