امسال بعد از ۹ سال از خونه ای توش زندگی میکردیم رفتیم . من شوکه شدم و ترسیدم فکر میکردم اوضاع همیشه همینطور میمونه هر روز میرم مدرسه و میام خونه با مامان و بابام دعوا میکنم اما دارم بزرگ میشم سال دیگه مدرسه ام تموم میشه آدم های اطرافم بزرگ شدن مامان و بابام دارن پیر میشن
وقتی مدرسه تموم بشه چی میشه بزرگ میشم میرم دانشگاه سر کار ازدواج میکنم مادر میشم نهنننهههههه اینا همه اش مسولیت هست من از اینا میترسم نمیخوام چیزی تغییر کنه چه اتفاقی افتاده کی ۱۷ سال گذشت من باید چیکار کنم چرا آنقدر زود گذشت اگر تنها بمونم چی من خواهر و برادری ندارم
نمیشه با مامان و بابام سه تایی بمیریم ؟ اینجوری دیگه نیازی نیست درد بکشم و بترسم خیلی درد دارم فکر تغیرات داره دیونم میکنه
یه روز من پیر میشم ضعیف میشم و ناتوان نهنهههه
الان زندگیم خوبه اما بچه هم بودم خوب بود نمیشه همون دوران بمونه از دنیای آدم بزرگا میترسم از پیری میترسم
از قبول مسوولیت میترسم من هیچ خواهر و برادری ندارم تنهای تنها میشم چرا اصلا زندگی کنم وقتی به هیچی علاقه ندارم حتی درس هام من واقعا نمیدونم اما درد دارم خیلی خیلی درد دارم مامانم میگه فکر نکن امروز زندگی کن زندگی همینه اما نمیشه همش میاد تو ذهنم بقیه که زندکیشون تغییر کرده چطور کنار میان