خودش گفت بریم یه مسافرت نزدیک.
منم گفتم پس تا ۲۹ باید اینجا باشیم چون پسرم جشن شکوفه ها داره و من میخوام حتما شرکت کنه.
قبول کرد.
رفتیم با ماشین شمال یه شهری که ۵ ساعت دور بود
رسیدیم. گفت نه اینجا خوب نیست بریم یه شهریش که ۴ ساعت هم باید اضافه رانندگی میکرد
گفتم خیلی دور میشه
گفت اشکال نداره خوبه و فلان..
چیزی نگفتم. خلاصه رفتیم دو روز موندیم خیلی هم خوش گذشت..
راهو برمیگشتیم. ۹ ساعت رانندگی کرد وسطا خوابش میومد یه ساعت خوابید تو ماشین. خلاصه راه خیلی خسته کننده بود واسش
گفت هی گیر دادی باید ۲۹ برگردیم. اگه بخدا جشنش بد بود من میدونم و تو..
خلاصه با خوشی و سلامتی برگشتیم
دیروز دیدیم تو دعوتنامه نوشته یکی از والدین همراهش باشن. گفت تو برو.
رفتیم. ولی از وقتی برگشتیم از جشن با من شدیداااا بد شده. حرف که مطلقا نمیزنه. میگه تو مارو داشتی بخاطر یه جشن چرت به کشتن میدادی و دیگه توبه با تو مسافرت نمیرم و تو اسگلی و....
منم گفتم خودت راه ذور رو انتخاب کردی قبلشم هماهنگ شدیم ۲۹ خونه باشیم.
ولی مگه میفهمه. میگه اصلا نفهمیدم چیزی از مسافرت. تو مسافرتو زهر کردی و...
هرچی هم غذا درست میکنم چایی درست میکنم نمیخوره. میگه تو زحمت نکش. خودش بلند میشه درست میکنه.
دلم میخواد منم کوتاه نیام و قهر کنم منم تاااااا اخر عمر حتی
ولی الان تو موقعیتی از زندگیم که نمیتونم باهاش لج کنم
باید متاسفااااانه بخاطر موقعیتم کوتاه بیام
چه خاکی بریزم تو سرم.
چی بگم کوتاه بیاد و کشش نده.