این روز ها بیشتر از همیشه پیله تنهایی ام را دور خودم میپیچم .
نمیدانم از کجا و چرا شروع به تنیدن این پیله کردم. روزگاری بود به امید پروانه شدن تاریکی محض و سکوت پیله را تاب می آوردم اما این روز ها بی تاب شده ام . بال های امیدم را از دست داده ام . حالا شده ام پروانه ای بدون بال در پیله ای پر از غم که پر از تاریکی است. نه درون پیله را میخواهم نه بیرون آن جای برای یک پروانه بدون بال است.
تنهای تنهای تنها به جای بالهایم خیره میشوم . و اشک هایم مثل جویی روان از چشمانم سرازیر میشوند. و با خود فکر میکنم جهان بیرون چگونه بود؟
هرچه میخواهم حسرت پرواز را همراه بغض گلویم قورت بدهم پایین نمی رود که نمیرود.
احساس میکنم پرواز پروانه های بیرون را و شادابی و زیبایشان را تصور میکنم.
و باز پیله ام را بیشتر دور خودم می تنم مبادا ارتباطی با پروانه ای داشته باشم. که زمانی که رفت . این تنهایی ملال آورم از این هم ملال آور تر شود.
تنهایی را انتخاب کردم اما از جایی به بعد این من نبودم که به سمت تنهایی میرفتم تنهایی مرا در خود می بلعید مانند سیاه چاله ای که هر لحظه قوی تر میشود .
وقتی دنیای ساکت درون را پیدا کردم . روح خسته ام اینجا کمی آرام تر بود.
هیچ کس با خواهد گفت ؟چرا این پیله پروانه نشد؟