اول ی شرایط کلی میگم ک متوجه شرایط باشید
من با همسرم دوست بودیم و ازدواج کردیم ولی چون شرایطشو نداره منمپا ب پاش کار میکنم جوریه ک حتی برا من حلقه طلا نخریده منم گفتم باهم میسازیم
من کارم فروشندگی هست از ۹صب تا ۹شب با هزار نفر سرو کله زدن مشکلات مالی خانوادگی نظافت مغازه صابکارو مشتری و خیلی دیگه یعنی جوری ک میرم شبا واقعا خستم
بعد پدر مادر همسرم ی چند روزی هست ک خونه نیستند و خونه خالیه من ۲شب همراه همسرم رفتم خونشون وقتی رفتم شام خوردیم چایی گذاشتم تعریف کردم جا انداختم خوابیدیم ساعت ۱۱نیم اینا ک ب شوهرم گفتم تلویزون روشن نکنه یکم پیش هم خوش باشیم
رسید تا دیروز ک من ب شوهرم گفتم مادرت اومده ک گفت آره اومده چقد خورد تو ذوقم چون دوست داشتم پیشش باشم ک مادرمم غذا درست کرده بود ک دیشب ببریم بخوریم ک بعد همسرم گفت آره من از خدامه موقعیت جور باشه تورو بیارم خونمون منم باور کردم
تا امروز ک مادرشوهرم زنگ گف شب برو پیش شوهرت اونجا بود ک فهمیدم شوهرم دروغ گفته ک مادرش اومده
بعد بش زنگ زدم گف آره تو نمیزاری تلویزون نگا کنم منم میخواستم بش بگم ک شب قبلش من ک خواب بودم تو داشتی نگا میکردی ولی بغصم نزاشت
الان ۱ساعت دیگه میاد شما جای من بودین چیکار میکردن خیلی دلم شکسته