مادربزرگم،،،،نه سالش بوده باباش فوت میکنه،،خواهرو برادر زیاد داشته اینو شوهر میدن،،،
طفلک تو بیست سالگی پنج تا بچه داشته و بگذریم از سختیها و زحمتایی که میکشیده،،بیست و پنج سالش که میشه پدربزرگم سرطان خون میگیره و دوسال بعد فوت میکنه،،،بیست و هفت سالگی بیوه میشه با پنج تا بچه،،،اینقدر تلاش میکنه و سختی میکشه تا بچه هاشو سر و سامون بده،،الان خداروشکر نتیجه زحمتاشو داره میبینه
بچه هاش همه باعث افتخارش شدن