من هر رازی ک داشتم با دختر داییم خیلی صمیمی بودم درمیون میزاشتم اون از من ۵ سال کوچیک اونم بعضی از حرفای دلشو ب من میزد
با ی پسری دوست هر روز آشکارا میره قرار باهاش محیط شهر ما خیلی کوچیک مامانم دوسش داره بهش میگ آبروتو نبر همه میبینن میری قرار لاعقل دور از چشم همه برو فردا نمیگیرنت هااا
بعد دیشب رفتیم خونشون مامانش گف فهمیدم با ی پسر دوست انقد کتکش زدم مامان منم گف والا من انقد نصیحت کردم ک کو حرف گوش کن مغز نداره
برگشته ب مامانم گفته دختر خودت خیلی پاکدامن مثلا تو میدونی دخترت با کیا گشته اگ میدونستی اول میرفتی اونو نصیحت میکردی
خلاصه هر رازی ک دارمو پیش مامانم فاش میکنه
از صبح هر زهرمار دردی ک هس تو دنیا گرفتم از ناراحتی و قلب درد نمیدونم کجا برم
رفتم زنگ زدم گفتم خاک تو سرت راحت شدی
مشکلت با من چیه من رفتم خوب کاری کردم ب تو ربطی نداره
برگشته میگ منم دختر دایی تو ام دارم راه تورو ادامه میدم
گفتم مگمن چیکار کردم راه منو ادامه میدی
ب خدا فقط دو بار رفتم با ی پسر قرار کلا دوتامونم خجالت میکشیدیم ب هم نگا کنیم الان از اون قضیه ۸ سال میگذره من ازدواج کردم بچه هم دارم 😔 چرا باید این راز های من پیش مادرم فاش میشد