فقط لفظی
یه چیزی رو زیاد بزرگش میکنم
سریع اعصابم خورد میشه جبهه میگیرم
آنقدر عصبی میشم دیگه نمیفهمم چی دارم میگم
مجرد بودم اینطور نبودم از وقتی ازدواج کردم با شوهرم اینطوریه ولی شوهرمم خیلیییی خوبه آنقدر خوبه ک فک میکنم خودم مقصرم
احساس میکنم ریشه این خشم و عصبانیتم تو خونه بابامه
بابام خیلی بد بود همیشه زور و اجبار مون میکرد حرف حرف خودش بود اگه چیزی ک میخاست نمیکردیم کاری میکرد به غلط کردن بیفتیم
الان ک ازدواج کردم توی دوران عقدم هستم بازم خیلی عذابم میده هر خطایی کنم میدونه شوهرمو دوس دارم سریع با اون تهدیدم میکنه میگه مثلا حق ندارید دیگه همو ببینید میره به خونواده شوهرم بدم میگیه حسابی خرابم میکنه
سر ارتباط و جهیزیه و رفت و آمد هامون خیلی داغونم میکنه روح روانم بهم میریزه
شوهرم خیلی خوبه خیلی زیاد وابستش شدم جوری که اگه بگم بیا پیشم و بگه کار دارم من اضطراب میگیرم حالم بد میشه پرخاشگر میشم انقد چی بهش میگم تا میاد دنبالم قصد ندارم محدودش کنم ولی این وابستگیم باعث شده محدود بشه
خونوادش هم خوبن ولی اگر چیزی بشنوم ازشون حرفی بزنن حسابی بهم میریزم و با شوهرم بحثم میشه و بدوبیراه میگم
من ادمیم توی خونه و خونواده خودم خیلی آروم بودم هرچی حرف زور بابام میزد هیچی نمی گفتم با تنها کسی ک دعوام میشد چ پرخاشگری داشتم داداشم بود
ولی از وقتی ازدواج کردم خیلی دادو بیداد دارم با اونا برای هممون هم جای سواله من چجوریه که تو خونه هیچی نمیگم ولی با اونا یه آدم دیگه میشم
توروخدا کمکم کنید به جایی رسیده داره زندگیم از هم میپاشه
ما همدیگه رو خیلی دوست داریم
اینم بگم موقع نزدیک پریودیمه بدتر میشم خیلی خیلی بدتر