ما یک فامیلی داشتیم پسره پدر و مادرش معتاد بودن هیچکس اینو بچه بود ادم حساب نمیکرد این پسره 10 سالش بود مادرپدرش جدا شده بودن
بزرگ شد درس خوند رفت کانادا برگشت ایران عروسی بگیره همون عموها و عمه ها همش دنبالش بودن
میگفت هیچ وقت یادم نمیره ما رو عروسی دعوت نمیکردن میگفتن پدرش معتاده مادرش معتاده ابرومون رو میبره، لباسهای بچش شیک نیست ابرو میبره