من گوشام مشکل دارن و پرده گوشم پاره شدع و عفونت خیلی شدید دارن جفت گوشام شنواییم خیلیکم شده و زیرنظر دکترم
چندروزه تماما گریه میکردم تازه سه چهارروزه از بس خواهرام و شوهرم باهام حرف زدن و امید دادن بهم ک تازه یکم با بیماریم کنار اومدم امروز رفتم خونه مادرشوهر دایی شوهرم خونه مادرشوهرم بود همش یچیز میگف ک من نشنوم و میگف عه دیدی نمیشنوی میزد زیرخنده تفریحش مسخره کردن من بود میگف الان با ایما اشاره حرف بزنیم باهات و میخندید منم بغض کرده بودم از بغض هیچینمیتونستم بگم آخه چرامن اینطوریم مگه چه گناهی کردم ک تاوانم باید این کم شنوایی باشه😭😭😭
تا اینکه یچیز گف نشنیدم گفتم بله؟؟ یهو بلند تو جمع گف واااای خیلی بده ک نمیشنوی رو اعصابمه و بازم بلندبلند خندید😭😭اینو ک گفت شوهرم بهش گف عمو بیماری بقیه اصلا چیز خنده داری نیس و بمنم گف پاشو بریم خونه هرچیگفتن بمونین زوده شوهرم گف نه باید بریم خستم خوابم میاد و با ناراحتی از خونه اومدیمبیرون