یه خانم متاهل ۲۶ ساله ام ، الحمدالله بچه دارم و شاغلم
پدرم فوت کرده و خود خاک برسرمم تک فرزندم
بعد فوت پدرم ماجرااااهااا شد که خب مادرم رفت با پدرمادرش موند
شکرخدا مادرم جوونه ۴۵ سالشه و مستمری بابامو میگیره و کلا نیاز مالی نداره ، مادربزرگم فوت کردند و الان مادرم با پدرشون میمونه
میمونه همسرم و مادرمم چندان جالب نیست دور بمونن بهترن
موقعیت کاری و اجتماعیمو کسی می بینه میگه وووواااییی عالییی😍😍😍 اما واقعا ته دلم اینجوریه💔💔💔💔
مامانم شده بزرگترین دغدغه زندگیم جوری که برای خودم آرزوی مرگ و بیماری هایی مثل سرطان رو دارم که یه بهونه بشه و خلع مسئولیت بشم از همه چیز
میدونم مادرم اینکه من کمی دورم ناراحته اما واقعا دست من نیست
اینکه همسرم کمی باهاش و خاله هام سرده ناراحته اما دست من نیست چقدر بگم
اینکه شبها میترسه تنها بخوابه ناراحته اما منم ناراحتم
به خدا زندگیم برام شده جهنم
کاش خدا به هیچکس دختر نده ، اگه دختر داد اون پدر و مادر رو قوی و مستقل بار بیاره
مادرم اهل ازدواجم نیست اصلا ، من هیچ مشکلی ندارم خودش مطلقا قبول نمیکنه
بالاخره زوری گواهینامشو گرفت شکرخدا راضی ام شده ادامه تحصیل بده (راهنمایی قدیم داره) همیشه هم براش کادو و پارچه و گل و این چیزا میخرم ، محبت هم میکنم اما واقعا دلم بابت کارهایی که دست من نیست و مادرم ناراحته آشوبه
ارشد قبول شدم خیلیا کف کردن که وای چه چیز خوبی قبول شدی اما خودم ته دلم خوشحال نشدم انگار هیچ چیز خوشحالم نمیکنه💔😔