درکت میکنم
منم بعد عروسیم اولش جاری کوچیکم دختر دومش رو باردار شد که برای اون زیاد ناراحت نشدم چون همه مخالف بچه دومش بودن. اما سال بعدش درست چند ماه بعد از سقط من جاری بزرگم بچه دومش رو باردار شد و خانواده شوهرم لذت می بردن و نازشو میکشیدن. انقدر ناراحت می شدم وقتی پز بارداریش رو بهم میداد. چند ماه بعد بعد از سقط دومم که خارج رحمی بود زن داداشم که بعد من ازدواج کرده بود باردار شد. خدا میدونه وقتی بچه هاشون به دنیا اومد چه حسی داشتم.
با خودم گفتم تموم شد دیگه. اما الان چند هفته قبل فهمیدم جاری بزرگم سومی روناخواسته بارداره. شوهرم گفت ببین کارو خدارو ما اینقدر میخوایم نمیشه اونا نمیخوان بچه دار میشن. اصلا نمیخوام ببینمش. همش از اون فراریم
خوشبحالت که باردار شدی. الان بعد این همه بارداری دیگه همه میدونن حتما یه مشکلی هست که من بچه ندارم. از این قبل تر ها می گفتیم نمیخوایم اما الان دیگه همه میدونن دروغ میگیم.
خدا خودش بهمون رحم کنه